امروز چنان بارانی می آمد که به قول همکار سابقم تنها کاری که می شد کرد، همانا آش پختن بود. برنامه این بود که چون هفته 31 هم تمام شده است و لیدی به زودی تشریف فرما می شوند، من و پدرشان باید یک کم خودمان را بجنبانیم و برایشان تخت و وان و پوشک بخریم! اما خب هم باران می بارید، هم پدر گلو درد داشتند، این شد که ماندیم خانه و آش پختیم.
از آنجا که مامان من همیشه برای گلو درد، این آش را می پزد و خودش هم علاقه زیادی به این آش دارد، من هم گفتم که برای اولین بار امتحانش کنم. هم فال است هم تماشا. خلاصه که کتاب رزا (خدابیامرز) را برداشتم و دست به کار شدم. راستش خیلی آسان بود. خوشمزه هم شد.
آن وقت نکته ماجرا این بود که وقتی داشتم سبزی هاش را می شستم و خرد می کردم، ناخوداگاه زیر لب شعر می خواندم و شبیه مامانم شده بودم که عاشقانه این آش را می پخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر