از خواب که بیدار شدم، عضله پای چپم گرفت. یعنی این که نصف بیشتر خوابم را که داشتم دعوا می کردم کافی نبوده و حالا که بیدار شدم، باید این طور پایم تیر بکشد؟ نفس عمیق کشیدم و سعی کردم که عضله را به جهت خلاف هدایت کنم تا بی خیال شود. درد کمی بهتر شده بود که نیم خیز شدم تا بلند شوم. حرکت کردن همان و شوع سرفه هم همان. چون چند ماهی هست که سرفه می کنم، دنده های طرف راستم درد گرفته است. یعنی در شریط عادی هم با یک حرکت ناگهانی تیر می کشد و وقت سرفه که دیگر هیچ! بعد از یکی دو سرفه، آقای آرام که از صبح زود بیدار بود "به به" کنان به اتاق آمد که صبح به خیر و این حرف ها. من هم با اخم فقط می توانستم سرم را تکان بدهم. خودش بلافاصله فهمید و گفت: همه چیز در گلویت است؟ و من با یک جهش رفتم به سمت دستشویی. بالاخره بعد از مدتی کلنجار با معده از دستشویی روانه میز صبحانه شدم. بقیه روال عادی بود تا مترو سواری. وسطهای راه احساس کردم که معده ام شروع به سوزش کرده است. نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به بچه گی ها فکر کنم که حواسم پرت شود و آن وسط دست گل به آب ندهم. همین که رسیدم و از مترو پیاده شدم، دوباره معده ام جفتک زد. من هم که اغلب مجهز به کیسه و دستمال کاغذی. در فاصله بین مترو تا محل کار یک لیوان آب میوه طبیعی برای موجود جفتکپران خریدم و هر جور بود خودم را رساندم به شرکت. ساعت نزدیکهای ده شده بود! در لحظه ورود مدیر بخش مرا دید که با لیوان پر از آب میوه چه سرخوش وارد شدم. من هم با لبخند گفتم "صبح به خیر".
۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر