زن در صندلی اش جا به جا شد. از وقتی که به اتاق ویزیت رفته بود یک کم آرام تر شده بود. دیگر قلبش تند تند نمی زد و اصلا نگران این هم نبود که دیر شده و هنوز به محل کارش خبر نداده است که به موقع نمی رسد.
خانم دکتر مشغول پیدا کردن اطلاعات او بود. موهای کوتاه قهوه ای داشت و صورت باریکش پشت عینک کائوچویی اش قایم بود. میان سال بود. زن در این فاصله به زمین نگاه می کرد، به دامن لینن قرمز بلندی که خانم دکتر پوشیده بود و به صندل های طبی و ناخن های کوتاه پایش.
بالاخره دکتر از او پرسید که مشکلش چیست؟ او هم با یک لبخند به پهنای صورتش، انگشت اشاره دست چپش را به یاد اجازه های دوران دبستان بالا آورد و در نیمه راه مسیرش را عوض کرد و به دکتر نشان داد. با حالتی که بیشتر شبیه این بود که " ببخشید در روز به این شلوغی متصدع اوقاتتان شدم!" گفت: دو روزی است که بی دلیل در بند بالایی این انگشت احساس گزگز دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر