صبح که در قطار مملو از آدم ایستاده بودم و به هوای گرفته پاییزی و درختهای رنگ و وارنگ نگاه می کردم، اشکهایم می ریخت. علتش چه بود را زیاد نمی دانم. می توانست دوستم باشد. شاید هم حرفهای همکارانم دیشب در شام پایان یکی از پروژه ها. شاید این که تقریبا هیچ کدام از لباسهایم اندازه ام نیستند. شاید فوران هورمون. نمی دانم. شاید هم این که با وجود شکم گردم، باز هم ملت، صندلی های مخصوص خانم های باردار را به من تعارف نمی کنند و مجبورم بایستم. هر چه بود، وقتی یواشکی اشکهایم را پاک می کردم که کسی متوجه نشود، هر چند که ملت کلا آدم را نگاه نمی کنند و فرقی هم برایشان ندارد که تو الکی بخندی یا از گریه هق هق کنی و این بی تفاوتی شان آخر سر مرا دیوانه می کند، به این فکر می کردم که من چه همه امروز از این مملکت و دوری و این حرفها بدم می آید. بعد با خودم می گفتم هر چند که این احساس من زیاد هم نوشتن ندارد و هر که بخواند، تخلیه انرژی می شود، اما می نویسمش برای روزهایی که فقط گل و بلبل اینجا یادم بود.
۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر