پنج شنبه اول ماه رمضان بود و مراسم شلوغ تر از شب های قبل. یعنی این جوری که زانوت را مجبور بودی بگذاری روی پای بغل دستی یا این که زانوی ایشان را تحمل کنی یا یک چیزی در همین مایه ها. بعد هم این که برخلاف هر شب که یک افطاری ساده بود، که قبلا هم گفته ام، دیشب ملت همه نذر مرده ها کرده بودند و سفره پر شده بود از حلوا و حلیم و شیربرنج و سبزی خوردن و ماست و زولبیا بامیه و میوه به غیر از خوراکی همیشگی که چای و خرما و نان و پنیر و یک غذا هست. خلاصه که منظره بیشتر از سفره شبیه بازار شام بود.
من اما هرازگاهی دوست دارم این به هم چسبیدگی ها و این شلوغ پلوغی های ملت را. مخصوصا وقتی که روزه هم نبودی و گرسنگی مانع دیدن دور و بر نمی شود و این فرصت را داری که کلی هم سوژه پیدا کنی.
یک خانم جوان عراقی کنارم نشسته بود. با چادر عربی و یک لبخند بسیار زیبا. من نمی توانستم خیلی جمع و جور بنشینم تا خدای نکرده با فندق جان دعوایمان نشود و ایشان هی خودش را جمع می کرد. من هم هی معذرت می خواستم و سعی می کردم که برایش جا باز کنم، ولی موفق نمی شدم. با لهجه عربی از من تشکر می کرد و می گفت که انشا الله در بهشت برای هم جا باز کنیم!
یک خانم جوان ایرانی هم با پسر 3 ساله اش رو به روی ما نشسته بود. او هم خوش خنده وخوش اخلاق بود. بدون این که اسم هم را بدانیم، ما سه نفر کلی با هم حرف زدیم. با پسرش هم. البته اسم او را فهمیدیم. آرین. او هم سریع با ما دو نفر دوست شد و به خانم عراقی حتی می گفت خاله.
در شلوغی پذیرایی و همهمه جمعیت، آقای آرین دستشویی اش گرفته بود و مادرش هم که می گفت معمولا درخواستش سرکاری است، به او گفت که "این جا دستشویی نداره!" آرین هر چند دقیقه یک بار درخواستش را تکرار می کرد و همان جواب را می شنید، تا این که من دیدم بلند شد و ایستاد و این پا آن پا می کرد و می گفت: دستشویی! مستاصل شده بود و به خانم عراقی گفت:" خاله این جا دستشویی نداره؟" او هم گفت که باید داشته باشد. و بعد ما که تا اینجا سعی کرده بودیم در کار مادر آرین دخالت نکنیم، توجه ایشان را به این پا و آن پا کردن او و همچنین خیسی ناچیز شلوارش جلب کردیم. خلاصه مادر بلند شد و با آرین رفتند دستشویی. وقتی برگشتند با همان خنده شیرینش می گفت که آرین گفت:" این جا که دستشویی داره. چرا دروغ گفتی؟ دروغ کار بدی ه!!"
من اما هرازگاهی دوست دارم این به هم چسبیدگی ها و این شلوغ پلوغی های ملت را. مخصوصا وقتی که روزه هم نبودی و گرسنگی مانع دیدن دور و بر نمی شود و این فرصت را داری که کلی هم سوژه پیدا کنی.
یک خانم جوان عراقی کنارم نشسته بود. با چادر عربی و یک لبخند بسیار زیبا. من نمی توانستم خیلی جمع و جور بنشینم تا خدای نکرده با فندق جان دعوایمان نشود و ایشان هی خودش را جمع می کرد. من هم هی معذرت می خواستم و سعی می کردم که برایش جا باز کنم، ولی موفق نمی شدم. با لهجه عربی از من تشکر می کرد و می گفت که انشا الله در بهشت برای هم جا باز کنیم!
یک خانم جوان ایرانی هم با پسر 3 ساله اش رو به روی ما نشسته بود. او هم خوش خنده وخوش اخلاق بود. بدون این که اسم هم را بدانیم، ما سه نفر کلی با هم حرف زدیم. با پسرش هم. البته اسم او را فهمیدیم. آرین. او هم سریع با ما دو نفر دوست شد و به خانم عراقی حتی می گفت خاله.
در شلوغی پذیرایی و همهمه جمعیت، آقای آرین دستشویی اش گرفته بود و مادرش هم که می گفت معمولا درخواستش سرکاری است، به او گفت که "این جا دستشویی نداره!" آرین هر چند دقیقه یک بار درخواستش را تکرار می کرد و همان جواب را می شنید، تا این که من دیدم بلند شد و ایستاد و این پا آن پا می کرد و می گفت: دستشویی! مستاصل شده بود و به خانم عراقی گفت:" خاله این جا دستشویی نداره؟" او هم گفت که باید داشته باشد. و بعد ما که تا اینجا سعی کرده بودیم در کار مادر آرین دخالت نکنیم، توجه ایشان را به این پا و آن پا کردن او و همچنین خیسی ناچیز شلوارش جلب کردیم. خلاصه مادر بلند شد و با آرین رفتند دستشویی. وقتی برگشتند با همان خنده شیرینش می گفت که آرین گفت:" این جا که دستشویی داره. چرا دروغ گفتی؟ دروغ کار بدی ه!!"
***
جواب نظرات محبت آمیزتون را در همان پست قبل نوشتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر