1- اخبار ایران را مرتب پیگیری می کنم. البته راستش سعی می کنم، قسمتهای خشنش را حذف کنم. اون روزهای شلوغ و پلوغ که من هم در اوج حالت های ناگوار معده ای بودم، با خواندن هر خبر حاوی خون و خشونت باید یه جهش می زدم به سمت دستشویی. بعد همان وسطها بود که دلم برای موجود چند میلیمتریم سوخت که گناهی نداشت و به خاطر من هی مجبور می شد کلی هیجان را تحمل کند و آخرش هم کلی بالا و پایین بشود به همراه معده بنده! این بود که دست به کار حذف خشونت شدم. فرایند حذف هم این جوری است که مثلا عکسها را اول با گوشه چشمم نگاه می کنم یا متن ها را یک بار سریع می گردم ببینم راجع به چی هست و چه قدر دلخراش است و بعد یا ردشان می کنم یا هم که کامل می خوانمشان.
2- بیشتر روزها را در خانه بودم. نمی توانستم شلوغی مترو را تحمل کنم و این که سر کار مرتب یک طبقه را بروم پایین برای دستشویی. این بود که بیشتر در خانه و در خدمت اینترنت و اخبار تلویزیون بودم. یکی از بعد از ظهرها، پیرمرد تنهای همسایه مان در زد و انگشتان "وی" شده سبزش را در جواب سلام من به من نشان داد. از خانواده مان سوال کرد و احوال ما که دوریم. می گفت که کاش می شد آنها هم اینجا در امنیت بودند. گفتم هر چه باشد آنجا "خانه" ماست و خب بقیه هموطنان چی؟ همه را بیاوریم جای امن؟ بهتر نیست آنجا امن باشد؟
3- یکی از همان شبها که به زور خوابیده بودم، با صدای کفش روی پارکت های خانه بیدار شدم. فورا نگاه کردم و دیدم که آرام در خواب ناز است. هنوز مغزم مشغول فرایند باور کردن صدا بود که چراغ هم روشن شد و من نورش را از لای در اتاق خواب می دیدم. بعد هم صدای صحبت کردن دو نفر را می شد شنید. آرام را بیدار کردم که " پاشو، دو نفر توی خونه ان". او هم اندکی بعد رفت پشت در اتاق ایستاد و هنوز در شوک بودیم که چراغ را خاموش کردند و از در خارج شدند. آرام توانست که قیافه هاشان را وقتی که در کوچه بودند، ببیند. لپ تاپ من و ساعت آرام و ماشینمان را بردند. از طریق پنجره حمام آمده بودند داخل خانه و پلیس با انگشت نگاری دستگیرشان کرد. ماشین هم پیدا شد و بیمه هم به من یک عدد لپ تاپ داد (همین دیروز) و به آرام پول ساعتش را. در این بین، عکسهایمان رفت و مقدار زیادی ترسیدیم و یاد گرفتیم که هر چه قدر هم حالت تهوع داشته باشیم باید پنجره کوچک حمام را ببندیم!
4- پیرمرد دوباره آمده بود و ابراز همدردی می کرد. به شوخی می گفت که هنوز هم این جا امن تر است!
5- یک هفته بعد، مادر و پدر آرام از ایران آمدند. نمی توانستم کاری بکنم، از جمع و جور و تمیزکاری و خرید و این حرف ها. شب آخر سعی کردیم که اتاقشان را مرتب کنیم و آرام هم ظاهر خانه را اندکی تمیز کرد. بنده های خدا انتظاری هم نداشتند. یک هفته پیشمان بودند و خودشان پختند و شستند و رفتند و هی به من گفتند: خوبی؟! من هم به غیر از روز اول، نتوانستم خودم را کنترل کنم و با این که حالت تهوع بهتر شده بود، اما حس عجیب داخل گلو قیافه ام را جدی می کرد و حوصله حرف زدن برایم نمی گذاشت. فقط می گفتم که ترش کرده ام و می رفتم به استراحت! این وسط آرام نجات پیدا کرده بود از ظرف شستن و غذا خریدن و پا به پای من پیتزا خوردن. (یادم رفت بگویم که مدتی تنها چیزی که معده ام تحمل می کرد پیتزای سبجیزات بود!)
6- این هفته هم مهمانان عزیزمان برای سمینار رفته اند به یکی از کشورهای اطراف و تا شنبه دوباره بر می گردند. فندقمان هم که سیزده هفته ای شده است و همین باعث شده که حال من بهتر باشد و کمتر خسته باشم. فردا هم اولین قرار ملاقاتمان با او است. برویم ببینیم می شود جاهای حساسش را دید زد!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر