۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه
۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه
پراکنده های یکی از آخرین روزها
۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه
آنچه خوبان همه دارند ...
۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه
شادی
۱۳۸۸ آذر ۲۴, سهشنبه
چله
*
شما پیشنهادی ندارید؟
۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه
یکشنبه در آشپزخانه
تو آشپزخانه نشستم. همه جا بوی رنگ می آید. یک آقایی داره پشت در آشپزخانه را سنباده می کشد. آرام دارد چوب پرده های اتاق را سفت می کند و من هم دارم چت می کنم و وبلاگ می نویسم! البته دروغ چرا، تا همین پیش پای شما داشتم شیشه اتاق ها پاک می کردم و الان هم بیشتر از این متن فکرم دنبال این است که فیله مرغ را سریع تبدیلش کنم به مایه پاستا و به درد دل این لیدی و مامانش برسم!
صحنه دوم:
باز هم در آشپزخانه هستم. اصولا چرا انتظار دارید جای دیگری باشم. وسط هال که بساط نقاشی به پاست و نردبان و قلم مو و این حرف ها و دو اتاق هم که از وسیله لبریز هستند. پاستا را خوردیم و فقط به فکر خواب هستم.
صحنه سوم:
کماکان در آشپزخانه هستم. بعد از دو ساعت خواب. لیدی هم باید از ما راضی باشد، زبان بسته بعد از چند روز استراحت کرده است. چایی و بیسکویت می خوریم و به مادر و پدرها گزارش می دهیم و مرتب تکرار می کنم که: مطمئن باشید که من اسباب سنگین جابه جا نمی کنم.
صحنه چهارم: شب شده است. حدود 8 و 9. دوستان آرام از صبح گفته بودند که می آیند برای وصل کمد اتاق کمک کنند. دیشب هم تا ساعت 1.5 مشغول بوده اند اما تمام نشد. الان صدایشان به گوش می رسد که تمام راههای ممکن را امتحان کنند بلکه در کمد وصل شود. من و لیدی هم باز در آشپزخانه هستیم و کته گذاشته ایم برای خورشی که خانم یکی از همین آقایان (دوست بنده البته) برایمان فرستاده است.
روزگار دوست داشتنی ای هستند. بوی رنگ هم کلا می آید!
۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه
Nesting Instinct
۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه
لاولی
۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه
۱۳۸۸ آذر ۳, سهشنبه
هق هق
۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه
چمدان بانو
۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه
آش آلو
۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه
ده سال
۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه
به نام ماهی ها، به کام ما
تا ساعت 12 شب با هم صحبت می کردیم. موضوع هم حول این قضیه بود که "چی شده ما انقدر در قبال کار بیرون از خانه احساس تنبلی می کنیم؟ ما که قبلا ها فعال بودیم!" جرقه اش هم از آنجا زده شده بود که من وقتی با او تماس گرفته بودم، او را از کشف این چند روزه مطلع کرده بودم. آن هم این که " من فهمیدم که چرا صبح ها جون می دم تا از خانه برم بیرون. ریشه اش در زندگی متاهلی است! من به عنوان یک مجرد، آدم فعالی هستم!"
این قضیه از زوایای مختلف بررسی شد! اول خواستیم که تقصیر را بیاندازیم گردن شوهرهایمان که زیادی لوسمان کرده اند و برویم یقه شان را بگیریم که "تقصیر محبت های زیادی شماست که ما نمی توانیم از در برویم بیرون!" بعد دیدیم که خیلی بی انصافی است. شاید به خاطر این است که در خانه بهمان خوش می گذرد و ترجیح می دهیم که همان جا بمانیم. این که بد نیست!
نکته منفی اش در این است که وقتی در خانه می مانیم، جلوی پیشرفت خودمان را می گیریم و بعد، از دست این حالت انفعال خودمان عصبانی می شویم و همین باعث می شود که از در خانه ماندن لذت نبریم. برای حل این مشکل هم به این نتیجه رسیدیم که باید مدیریت زمان را به دست بگیریم. روی آن تمرکز داشته باشیم و برنامه ریزی دقیقی ترتیب بدهیم. حتی المقدور هم از تلویزیون و اینترنت غیرلازم، فاصله بگیریم!
یک موردی را هم که من قبلا از مهشید یاد گرفته بودم، مطرح کردم. این که در این برنامه جدید زندگی حتما به دنبال کارهای مورد علاقه ای که در گذشته به هر علتی (کنکور، درس، دانشگاه، دوباره کنکور، دوباره درس، پروژه، دفاع، کار، مهاجرت،...) سرکوب شده اند، برویم. این کارها می تواند از فلسفه خواندن باشد تا خیاطی کردن، از در سطح قهرمانی شنا کردن باشد تا عالی یاد گرفتن یک ساز. شاید هم تغییر رشته به پزشکی. فقط این که علاقه حتما وجود داشته باشد. این که عوامل مختلف من را تا 30 سالگی به دنبال مهندسی شیمی کشانده است، به من این را ثابت کرده است که می توانم با پشتکار به موفقیت برسم. این که تا امروز توانسته ام گلیم خودم را از آب بیرون بکشم، در تقویت اعتماد به نفس موثر است. اما اگر قرار باشد که بقیه عمرم را هم خودم را مجبور کنم که همین راه را ادامه بدهم، شاید زیاد عاقلانه نباشد. آخرش این است که من مسیر آدم های معمولی را طی نکرده ام، که زیاد هم مهم نیست. مسیری را می روم که در آن از زندگی ام بیشتر استفاده می کنم و لذت بیشتری می برم.
خلاصه اش این که تا امروز صبح، من سه بار به ماهی ها غذا دادم و درد وجدانم خوب شد. بعد هم این که یکی از معضلات اساسی مان را بررسی کردیم. منی که تا دو ماه دیگر بیشتر سر کار نیستم و خودم هم نمی دانم که کی قرار است دوباره هر روز صبح از در خانه خارج شوم و شیرجه بزنم در اجتماع و دوستی که چند ماه است دکترایش را گرفته است و دارد تصمیم می گیرد که لکچرر بشود یا بچه دار یا این که چون کار کم است، کار خوبی را که در شهرهای دیگر است قبول کند و نصف هفته اش را تنها بگذراند یا این که به مسئولیت خانوادگی اش برسد و کار معمولی نزدیک به منزل را بپذیرد.
۱۳۸۸ آبان ۱۹, سهشنبه
شکم
۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه
امروز من
۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه
عمه خانم
۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه
پیراهن قرمز
با مادرم حرف می زدیم.
گفت: اون پیراهن قرمزم یادته؟ من بعضی وقتها توی مهمونی های خودمون می پوشیدم. گل و گشاد بود و پارچه اش محلی بود.
گفتم: اون که مال من بود!
ما همیشه سر این که چی مال کی است، الکی جر و بحث می کردیم! خلاصه هی از او انکار و از من اصرار که این پیراهن از اول مال من بوده است. یک لحظه یادم افتاد که من هم شبیه همین لباس را داشتم اما مشکی بود با گل های درشت، نه قرمز!
گفتم: راست می گین. مال شما بود. لباس من مشکی بود.
گفت: خوب! می دمش خشک شویی و برات پستش می کنم. خوشگله برای حاملگی بپوشی.
گفتم: درسته که اینجا عادت کردیم به لباس رنگی، اما اون دیگه خیلی قرمزه آخه!
بعد مامانم انگار که رفته باشد در یک دنیای دیگر، بهم گفت: چه عجیب. اون روزها که هی این لباس رو می پوشیدم، اصلا به این فکر نمی کردم که یک روز دخترم حامله می شه و ممکنه بپوشدش! چه کوچولو بودین شماها!
همان روز وقتی در زمان استراحت بین کار، با لیدی خلوت کرده بودم، خنده ام گرفت از اون روزی که شاید او هم حامله باشد و لباس قرمزه را بدهیم بپوشد و بگوییم: ااااه! کی فکرش را می کرد که تو یک روز حامله بشی!
چه می چرخیم.
۱۳۸۸ آبان ۵, سهشنبه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و ایینه بود *
۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه
اشک
۱۳۸۸ مهر ۲۸, سهشنبه
شوک
۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه
توجیه
۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه
دیوونه
گفت: فلانی گفته که این دختره که زیاد هم دیوونه نیست.
گفتم: دیووانه برای چه؟
گفت: آخه من شنیدم که .....
و من در تمام مدت صحبت های او داشتم به این فکر می کردم اولا که خودت مرض داری که سوال می کنی؟ به تو چه ربطی دارد که برای چه دیوانه هست، بعد هم این که ای وااای! آنجا پرونده همه زیر بغل همدیگر است و ملت با اطلاعات ناقصشان چه راحت همدیگر را قضاوت می کنند و چه راحت به هم دیوانه هم لقب می دهند. در آخر آیا واقعا راز کسی را دانستن و آن را بر ملا نکردن، کار دشواری است؟
امروز به مناسبت شهادت، کتاب جیبی ای را که روزی هدیه گرفته بودم، برای قطار سواری ام برداشتم. اندکی در رابطه با مقام عقل مطالعه کردم تا رسیدم به چند توصیه اخلاقی. آخریش این بود:
اداء امانت: 4- کسی که میت مومنی را غسل بدهد و در مورد او امانت را ادا کند خدا او را بیامرزد، از آن حضرت سوال شد: اداء امانت نسبت به آن میت چگونه است؟ فرمود: کسی را از آنچه در او می بیند خبردار نکند. *
در ادامه اش هم توضیحی آمده بود من باب نتیجه گیری و وظیفه آدم نسبت به آبروی زندگان. و من به طرف فکر می کردم که پرونده اش زیر بغلم بود و من حتی عکسش را هم درست ندیده ام.
*به یاد آنکه مذهب حق یادگار اوست
۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه
کفش
۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه
خدای عالیش او را علی خواند*
این نوشته را در بخش نظرات یکی از پست های دوست جدیدی به اسم زنجبیل بانو گذاشتم. استدلالش را می شود تعمیم داد برای خیلی از سوالهای این روزها. مثل سوال نونوش. امیدوارم که به کارتان بیاید. اگر نکته ای به نظرتان می رسد که باید اصلاح شود یا به این متن اضافه شود، خواهش می کنم که تذکر بدهید.
هر دو متن زنجبیل بانو را با هم نگاه کردم و به نظرم رسید که سیر منطقی بحث این جوری بود که با استفاده از نظرات علی نسبت به زنان و مقایسه آن با جایگاه واقعی زنان (متن اول) و رفتارهای نامناسب دیگر علی (متن دوم)، ثابت می کند که او معصوم نیست. چون هم خوبی دارد و هم بدی. مدارک قابل استناد او هم نهج البلاغه و تاریخ طبری است. جمله سوالی در بحث هم این بود :" علی به اون بزرگی هم که ما فکر میکردیم نیست . یا همون قضیه معصومیت و این حرفها ؟"
من به قضیه این جوری نگاه می کنم.
1- سوال اصلی این است که آیا علی معصوم است یا خیر؟ (در مورد سوال نونوش، آیا به حقوق زن در اسلام تعدی شده است؟)
2- سوال دوم، راه اثبات یا رد عصمت (تساوی حقوق زن و مرد) چیست؟
به نظر من در هر تحقیقی، ابتدا باید روش آن کاملا بررسی شود. چرا که اگر خدشه ای در روش باشد، می تواند منجر به خطا در نتیجه شود و مقدار زیادی از وقت و سرمایه آدم را به هدر بدهد. در نتیجه برای این که زیاد وقت هدر نرود، بهتر است که اول از روش تحقیق مطمئن شویم. یا به عبارتی، سوال دوم را اول جواب دهیم.
برای اثبات یا رد موضوعی، این که صرفا به تاریخ (یا بعضی از آیه ها) رجوع شود؛ کافی نیست. هر چند که این رجوع در شناخت بهتر ما را یاری می دهد. اما راه اثبات، استفاده از عقل است. نه عقلی که در وهله اول به تاریخ (یا یک آیه) بپردازد، بلکه عقلی که هدف و شرایط و ملزومات موضوع را بررسی کند. یعنی به سوال مثل یک مساله ریاضی نگاه کند و با داشتن چند گزاره درست و برقرار کردن روابط منطقی بینشان، به نتیجه برسد. این که در نهایت از تاریخ (و آیه) هم برای خود شاهد بیاورد، بیشتر جنبه تزیینی ماجراست. (شاید بهتر است لغت تزیین با تقویت عوض شود)
اشکال این است که تا به امروز (بیشتر منبرها یا سخنرانی ها یا ...) به هر دلیلی ( عدم آگاهی کافی گوینده برای بیان استدلال، عدم آگاهی لازم و حوصله شنونده برای فهمیدن آن) بیشتر سعی شده است که موضوع ( اینجا عصمت علی ولی در کل بیشتر مسائل اعتقادی) با شواهد تاریخی (یا بعضا کنار هم قراردادن چند آیه قبل از اثبات تحریف نشدن قرآن) اثبات شود که خب به قول نوشته های زنجبیل بانو (یا نونوش) به همان راحتی هم می شود که ردشان کرد. در صورتی که اگر عقلا موضوعی برای آدم اثبات (یا رد) شود، نظرات مخالف یا موافق تاریخی (آیه های به ظاهر متضاد) نمی تواند به راحتی در نتیجه خدشه وارد کند. فقط باعث می شود که دوباره نگاهی به استدلالت بیاندازی و آن را سبک و سنگینش کنی و با این ورودی های جدید بسنجیش.
نگاه من به عصمت و کلا مقام حضرت علی (علیه السلام) (و در مورد دیگر تساوی حقوق زن و مرد) هم همین طور است. لزوم عصمت وی (تساوی مذکور هم) برایم ثابت شده است. به همین دلیل برای این احادیثی هم که شما ذکر کردی ( و کلا در مواردی که برایم سوالهای این طوری مطرح می شود مثل ماجرای زن در قرآن)، چند حالت در نظر می گیرم.
1- با توجه با این که فقط قرآن را متن تحریف نشده پذیرفته ام، احتمال صحیح نبودن حدیث وجود دارد. برای هین هم باید سند حدیث بررسی شود.
هم در مورد احادیث و هم در مورد آیات قرآن:
2- احتمال ناسخ و منسوخ بودن را باید در نظر گرفت. یعنی زمان صدور حکم اهمیت دارد و برای همه زمان ها نیست.
3- شرایط تاریخی یا به عبارت قرآنی، شان نزول آیه، باید بررسی شود. یعنی احتمال مخاطب خاص داشتن را نباید نادیده گرفت.
4- این که عربی زبان اول من نیست و با اصطلاحات و معانی مختلف عبارات، آشنایی کافی ندارم هم باید در نظر گرفته شود.
5- احتمال تاویل داشتن عبارات هم وجود دارد. به قول نوشته های زنجبیلی، ممکن است که استعاره باشد.
در کل چون علم من به دین، اندک است و زمان زیادی هم نمی گذرد از علاقمندی من به ماجرا، خودم به شخصه در این پنج مورد مهارت ندارم. یعنی در مواردی مثل پست این دو دوست می روم دنبالشان اما ادعایی فعلا ندارم!! بیشتر زمان محدودم را گذاشته ام روی اثباتهای عقلی اعتقادات. انشا الله به این پنج مورد هم روزی برسم.
با وجود این همه حرفی که تایپ کردم (!) اما روش ثابت کردن عصمت حضرت علی (تساوی حقوق زن و مرد) را ننوشتم. راستش فکر کردم که شرح قضیه روش تحقیق در این مقوله اهمیت بیشتری دارد تا اثبات موضوع. و این که اثباتش را هم با کمال میل حاضرم انجام بدهم اما همان طور که قبلا هم ذکر شد، هم معلومات می خواهد هم حوصله (البته از طرف هم گوینده و هم شنونده).
۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه
قالی
همکارم یک دختر خنده روی جوان است از آفریقای جنوبی. از آن بور و سفیدهایش که انگلیسی را روان اما با لهجه آلمانی صحبت می کند. هر روز جویای حال فندق است، از آن مدلهایی که می شود حدس زد که بچه دوست است. نه ماهی می شود که با شوهرش آمده اند لندن و حدود هفت ماه هم هست که استخدام شرکت ما شده است. دیروز برق خاصی در نگاهش بود. با شوق می گفت که به شوهرش در همان شهر خودشان (ژوهانسبورگ) یک کار خوب پیشنهاد شده است و آنها هم تا آخر این ماه برمی گردند. از این که می رفت پیش خانواده اش اظهار خوشحالی می کرد. می گفت که می خواهند همان جا خانه بخرند و بچه دار شوند. به نظرش این تجربه نه ماهه اش در این شهر "بیشتر از کافی" بوده است! (more than enough)
شب برای آرام می گفتم. می گفتم که برق نگاهش را دوست داشتم. هیچ اثری از نگرانی نداشت. نگرانی از قضاوت اطرافیان که مگر مغزت ایراد داشت که برگشتی؟ نگرانی از شرایط کاری جدید، از این که بروی و بشنوی که کار را به کس دیگری داده اند بدون این که تو را مطلع کنند. نگرانی از بابت رشد بچه ها در اجتماع ضد و نقیض. نگرانی از بی قانونی، بدقولی، کم حوصلگی. من فقط شادی اش را دیدم. این که می گفت: به غیر از همکارهای اینجا، دلش برای هیچ چیز دیگری تنگ نخواهد شد.
کتاب "عطر سنبل عطر کاج" را چند روزی است که در راه رفت و آمد می خوانم و در اغلب مواقع هم با خنده های بی موقع در قطار توجه اطرافیانم را جلب می کنم! امروز بخشی را می خواندم که زن ایرانی راوی قصه در مورد خانواده اش می گفت:
Without my relatives, I am but a thread; together we form a colorful and elaborate Persian carpet.*o
دوباره یاد ماجرای رفتن کارولین، همکارم، افتادم. او فقط 9 ماه شرایط تنهایی و دوری و "تار بودن" را تحمل کرده بود و حتی در همین نه ماه هم دو هفته برگشت به شهرشان و دو هفته هم مرخصی گرفت تا با خواهر و مادرش در انگلستان بگردند. حالا هم که دارد به آغوش خانواده برمی گردد.
سرنوشت ما چگونه خواهد بود؟ ما که فعلا کندیم و آمدیم. اما حتی اگر برگردیم هم هر روز از اقوام و دوستان هستند که تارهای پراکنده می شوند در اقصا نقاط جهان. آیا می شود که روزی دوباره یک قالی قشنگ بشویم؟
۱۳۸۸ مهر ۱۴, سهشنبه
و گاهی تایتل نوشتن از خود متن سخت تر می شود
۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه
پرورش
۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه
مگس راندن از خود مجالت نبود*
۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه
در این مکان نسیه داده نمی شود
۱۳۸۸ مهر ۷, سهشنبه
...
۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه
هفت نفر آینه به دست
دیروز هی می خواستم بیایم و بگویم که آیا این تنبلی فرابشری این روزهای من طبیعی است یا به خاطر ماه رمضان و افطاری های آماده اش است که یک ماه نه پغتم و نه شستم و غذای خوشمزه با دسر و سالاد و آش و این حرفها خوردم؟!
بعد هر از گاهی که وقتی برایم پیدا می شد، پست نونوش را با لینکش می خواندم و کامنتهاش که هر دفعه کلی بهشان اضافه شده بود و سعی می کردم که خودم را جای مخالفها و موافقها بگذارم و ببینم که هر کی چی می گوید و چگونه به قضیه نگاه می کند. مثل یک روزهایی که این اتفاق در پست های خانم شین و آقای الف افتاده بود و ملت کلی نظرهای مختلف داشتند و من لذت می بردم از مقایسه این نظرها.
در این میان، رفتم سراغ معلومات خودم و هی بالا و پایینشان کردم و با توجه به نظرهای متفاوتی که برای بار چندم خوانده بودم، اعتقاداتم را مرتب کردم. انگار که افکارت را دستمال بکشی و بگذاری سر جایشان، کمی محکمتر یا اندکی آن ورتر. گاهی که این جوری می شوم، یک احساس آرامشی بهم دست می دهد که فکر نکنم قادر باشم که در قالب جمله در بیاورم. شاید شبیه یک مخروطی که روی قاعده اش قرار گرفته و با ضربه های معمولی فورا چپ نمی شود و بعد از ضربه تا حدی قادر هست که به شرایط تعادلش برگردد.
خلاصه که ننوشتم از خانه نامرتب و یخچال خالی و شکم گرسنه ای که بعد از کار می رسد خانه در حالی که تمام راه به غذاهای مختلف فکر کرده و یک ذره هم حال ندارد که خودش را تکان بدهد. البته تا اینجای کار هر روز غذا از یک جایی رسیده است، مثلا دیروز غروب دوستانمان زنگ زدند که "ما شام استانبولی پلو داریم و بانو هم دوست دارد، بیایید پیش ما." ما هم با کله رفتیم!
خیلی که با خودم فکر می کنم، به این نتیجه می رسم که یک کارگر بگیرم و دیگر به شیشه های باران خورده خانه و کاشی ها حمام و خرده های نان در یخچال فکر نکنم. اما خب کارگر پیدا کردن هم کار سختی است در این ولایت غربت. برای غذا هم هر دفعه می رسم به این که " مامان جان کجایی؟!"
صبحی به دوستم که دیشب مهمانشان بودیم فکر می کردم. به این که اغلب اوقات تر و تمیز است. موهای سشوار کشیده و صورت مرتب. خانه شان هم هر وقت رفتیم تمیز و خوشبو بوده است. غذاهایش معمولی است، اما خب همین که وسط هفته و بعد از کار آماده شان کرده ، همت می خواسته است. فکر کردم چرا از او نمی پرسم که چه جوری به این کارها برنامه می دهد و همه را انجام می دهد. لابد شما هم که گاهی این نوشته های مرا می خوانید، برنامه ای برای این کارهایتان دارید. اگر کمک کنید که من بتوانم اندکی زندگی جسمانی ام را مرتب کنم، یعنی یک طوری روی قاعده مخروط بگذارمش -مثل زندگی اعتقادی ام-، آن وقت می دانم که فکرم و زمانم کلی آزاد می شود.
منتظر راه حل هایتان هستم.
۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سهشنبه
جیبام پر از فندق و پسته
1- یک کت سبز دارم با دو تا جیب پاکتی. هر صبح یک مشت تخمه و پسته می ریزم تو جیبم و تا بعد از ظهر که برسم خانه، هر از گاهی یکی دو تایش را می گذارم در دهانم و روحم حال می کند. لازم به ذکر است که بانوی سابق (پیش از بارداری) به هیچ وجه من الوجوهی تخمه نمی خورد و درک هم نمی کرد وقتی ملت ته کاسه آجیل شور را در می آوردند. این روزها اما خوب درک می کند.
2- آخر هفته گذشته، با تعدادی از دوستان رفتیم سفر. دو تا کاراوان لب ساحل اجاره کرده بودیم و به اندازه دو هفته هم خوراکی برده بودیم. موقع خواب، زنانه مردانه اش کردیم و هر دو گروه تا صبح بیدار نشسته بودیم و هروکر می کردیم. تذکر هم البته شنیدیم. یاد روزهای خوابگاه افتادم. یاد میوه پوست کندن های نصف شبانه و چایی های وقت و بی وقت و خاطره تعریف کردن از پسر خاله عروس همسایه وسطی دوران چهار سالگی که مثلا یک بار با هم فالوده خوردیم! یا بحث های خیلی جدی در مورد آینده. در ضمن برای این که تصویرم کامل بشود، وقتی ساعت 4.5 – 5 رفتیم که بخوابیم، حدود 1 ساعت دیگر با دوستم که درتخت کناری خوابیده بود حرف زدیم و مرتب وسطش گفتیم "شب بخیر" و دوباره ادامه دادیم. او هم البته چند ماهی خوابگاه بوده و برای همین به رسوم وارد بود!
3- دو سری از این همسفران گرامی، با کودکانشان بودند. چهار بچه در رده سنی 40 روز تا 7 سال. بنده هم که تازگی ها، چشم دلم باز شده و درست نگاه می کنم مثل بید بر سر ایمانم می لرزیدم بعد از جیغهای بنفش کشدار همراه با "نـــــــــــــــــه" دختر دو ساله. یا بعد از صدای سقوط آزاد پسرها از روی طبقه دوم تخت وقتی تو در اتاق بغل داری می خوابی و دیوارها هم به کاغذ گفته اند ما نازکیم! یا وقتی برادر بزرگتر از روی خواهر 40 روزه پرش می زد. خلاصه که ما بسی ترسیدیم و سرمان هم رفت.
4- بعد از سه سال که من تقریبا هر روز به این شرکت رفت و آمد کرده ام، امروز برای اولین بار بود که آقای آرام با ماشین بنده را تا در شرکت رساندند. کلی نوستالژی اتوبان مدرس و صبح های تهران و این حرفها آمده بود سراغم. از طرف دیگر، اتوبان ای40 اینجا هم احساس جدیدی داشت که مزه زندگی می داد. مزه خانه و این حرفها. مزه جا افتادن. خوب بود هر چی بود.
5- راستی، دیدید که چه زود ماه رمضان تمام شد؟ بفرمایید تخمه!!
۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه
اطلاعیه
به گزارش خبرگزاریهای معتبر، پس از بررسی دقیق توسط تکنولوژی نه چندان جدید سونوگرافی، ظهر اولین روز از هفته 22، خانم میدوایف 95% احتمال دادند که پای فندق علی خان جوراب های صورتی مشاهده کرده اند و البته سعی نمودند که ما هم مشاهده کنیم که به علت کم استعدادی فقط منظره برفکی دیدیم ولی به هر حال به همین مناسبت نام ایشان را خانم والده (پس از این) به "لیدی فندق" تغییر داده اند.
۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه
همساده ها یاری کنید
۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سهشنبه
تازه برات
اگر ایران بودم، بعد از اذان دوش می گرفتم و لباس نسبتا راحتی می پوشیدم و به همراه آرام می رفتم به سمت آن پله ای که روزی یکی از مهمترین تصمیم های زندگی ام را در حالی که رویش نشسته بودم، گرفته ام. بزرگترین تغییر زندگی ام روی آن پله رقم خورده است و من همیشه به یادش هستم.
صبر می کردم تا اواسط شب. همان موقع که چشمها به تاریکی عادت کرده است، عقلها پذیرا شده و دلها نرم و هرکس در عالم خود مشغول راز و نیاز است. همان موقع که می شود آرام آرام اشک ریخت و باز هم تصمیم های مهم گرفت. همان موقع که فرصت هست تا هرکس در مورد تصمیم های گذشته اش و اعمال مربوط به آنها، تامل کند. سبک و سنگینشان کند.
بعد از تمام حساب و کتابها، تمام قول و قرارها، تمام شکرگزاریها و تمام اشکها به خاطر مظلومیت ها، با یک احساس خاص پرنده بودن، حلیم خوران می رفتم خانه.
۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه
روزهای شهریور سال 88 ...
می تونم دست بکشم روی شکمم که هر روز بزرگتر از دیروز می شه و هی قربون صدقه اش برم. با صدایی که بقیه هم می تونن بشنون، حتی وقتی که دارم تنها توی خیابون راه می رم.
می تونم وقتی غذا می خورم، دستم را بکشم روی همون شکم قلنبه و یه جوری بگم "خدا رو شکر" که آرام از یه طرف دیگه خونه بیاد و به قیافه من لبخند بزنه و برای هر کی می رسه تعریف کنه.
می تونم از دنیا جدا بشم، مثلا وسط سخنرانی یا یه جلسه مهم، وقتی که حس می کنم یه جفت دست و پای سانتی متری دارن خودشون را می کوبن به دیواره های دلم. اون وقته که یادم می ره کجام و دستم حتما باید حرکت را پیدا کنه. مخصوصا بعد از دوشنبه صبح که موقع ورجه وورجه اش، یه لگدش خورد به کف دست من.
می تونم با مقایسه عکسهام، حتی اونهایی رو که مثلا عید گرفتیم، با خودم توی آینه، یه تفاوت اساسی در نوع نگاهم ببینم. فورا یاد مامانم می افتم که همیشه این دقت را در عکس خانوما داشت و معتقد بود که خانوما با بچه دار شدن "لبه تیز روحشون صیقل داده می شه". می فهمم که بخش "منم منم" روحم خیلی به آهستگی داره این دوران را طی می کنه.
می تونم یا بهتره بگم که انتخاب دیگه ای برای دلم نمونده و وقتی به آینه قدی می رسم، اولین نگاه را باید بدم به شکم عزیز نه صورت و لبخند همیشگی برای خودم!
۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سهشنبه
تفاوت ره
۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه
سفره
من اما هرازگاهی دوست دارم این به هم چسبیدگی ها و این شلوغ پلوغی های ملت را. مخصوصا وقتی که روزه هم نبودی و گرسنگی مانع دیدن دور و بر نمی شود و این فرصت را داری که کلی هم سوژه پیدا کنی.
یک خانم جوان عراقی کنارم نشسته بود. با چادر عربی و یک لبخند بسیار زیبا. من نمی توانستم خیلی جمع و جور بنشینم تا خدای نکرده با فندق جان دعوایمان نشود و ایشان هی خودش را جمع می کرد. من هم هی معذرت می خواستم و سعی می کردم که برایش جا باز کنم، ولی موفق نمی شدم. با لهجه عربی از من تشکر می کرد و می گفت که انشا الله در بهشت برای هم جا باز کنیم!
یک خانم جوان ایرانی هم با پسر 3 ساله اش رو به روی ما نشسته بود. او هم خوش خنده وخوش اخلاق بود. بدون این که اسم هم را بدانیم، ما سه نفر کلی با هم حرف زدیم. با پسرش هم. البته اسم او را فهمیدیم. آرین. او هم سریع با ما دو نفر دوست شد و به خانم عراقی حتی می گفت خاله.
در شلوغی پذیرایی و همهمه جمعیت، آقای آرین دستشویی اش گرفته بود و مادرش هم که می گفت معمولا درخواستش سرکاری است، به او گفت که "این جا دستشویی نداره!" آرین هر چند دقیقه یک بار درخواستش را تکرار می کرد و همان جواب را می شنید، تا این که من دیدم بلند شد و ایستاد و این پا آن پا می کرد و می گفت: دستشویی! مستاصل شده بود و به خانم عراقی گفت:" خاله این جا دستشویی نداره؟" او هم گفت که باید داشته باشد. و بعد ما که تا اینجا سعی کرده بودیم در کار مادر آرین دخالت نکنیم، توجه ایشان را به این پا و آن پا کردن او و همچنین خیسی ناچیز شلوارش جلب کردیم. خلاصه مادر بلند شد و با آرین رفتند دستشویی. وقتی برگشتند با همان خنده شیرینش می گفت که آرین گفت:" این جا که دستشویی داره. چرا دروغ گفتی؟ دروغ کار بدی ه!!"
۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه
از عجایب روزگار
صبح که از خانه می رفتیم، احساس خوشایندی داشتم من باب تمیزی خانه. تمام ظرفها را شسته بودم و همه جا از جمله اتاق خواب و هال و... مرتب و تمیز بود. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان(!) خب همیشه هم این طوری ها نیست منزل ما. یعنی راستش را بخواهید، اغلب اوقات این جوری نیست! ما هم زیاد سخت نمی گیریم البته!!
ساعت شش و نیم عصر بود که در باران های ریز ریز در حالی که داشتم برای فندق "باز باران با ترانه" را با موسیقی های مختلف می خواندم، وارد خانه شدم. معمولا یک راست می روم به اتاق خواب و لباس ها را عوض می کنم و بعد به کارهای دیگر می رسم.
وارد اتاق شدم. مدتی طول کشید تا منظره روبرویم را باور کنم. انگاری که زلزله آمده بود. تمام کف اتاق و روی تخت پر بود از لباس و کت و کاغذ و کارتن و ملحفه و یکی دو تا هم از کشوهای دراور. خلاصه که نمی شد رد شد از بس که شلوغ بود. اول فکر کردم که آرام – که قرار بود زودتر به خانه بیاید و با ماشین مدرکی را جایی برساند و من با دیدن جای خالی ماشین مطمئن بودم که او قبل از من خانه بوده است- از حالت آرامش همیشگی اش خارج شده و خدای نکرده دیوانه شده و دنبال مدرکی می گشته و خلاصه زده همه جا را به هم ریخته است!
در همین حین سعی کردم که شماره اش را بگیرم و یواش یواش هم آمدم به سمت هال که دیدم دری که به حیاط باز می شود، همین جور باز است و قفلش شکسته شده! من هاج و واج بودم که آرام گوشی اش را برداشت. فکر کرده بودم کلید همراهش نبوده و چون کارش ضروری بوده قثل را هم شکسته!! گفتم: سالمی؟! گفت: آره. چطور مگه؟ گفتم: خونه بودی؟ گفت: آره. البته تو نیومدم. از دم در ماشین را برداشتم و رفتم! بعد من تازه انگار که مخم کار افتاد. گفتم: پس یکی اومده توی خونه.
۱۳۸۸ شهریور ۳, سهشنبه
سهم
سر سفره افطار نشسته بودیم، سرگرم با نان و پنیر و گوجه و بفرما بفرما. چای و خرما هم فراموش نشود. بین آدمهایی که نمی شناختمشان. لبخند می زدم و سعی می کردم که هی به همه نگویم که روزه نبودم!
مسئولین پذیرایی، در همان حین شروع کرده بودند به پخش کردن غذای کودکان. ظرفشان کوچکتر از آدم بزرگ ها است. خانواده سمت چپی ام دو تا غذای بچه گرفتند، یکی برای کودکی که خواب بود و دیگری هم برای بچه ای که گفتند بیرون است.
نوبت به پذیرایی ازآدم بزرگ ها رسیده بود. تا خانم ایکس را غذا داده بودند که سینی تمام شد و ایشان هم فوری غذا را زیر صندلی کنارش قرار داد. مسئول پخش غذا هم با سینی جدید عوض شد. از خانم بغل دست خانم ایکس که روی صندلی بود، شروع کرد و او هم غذا را به خانم ایکس داد و دوباره طلب غذا کرد. خانم مسئول گفت که من الان به شما غذا دادم و ایشان هم اعلام کردند که غذا را به خانم ایکس داده اند و مسئول هم که نمی دانست خانم ایکس واقعا گرفته یا نه بی خیال شد. من اما غذای اضافی را زیر صندلی می دیدم. این خانواده در سمت راست بنده نشسته بودند. البته کمی آن طرف تر.
ما غذایمان را شروع کردیم. جای شما خالی، قورمه سبزی بود با برنج. بسیار هم لذیذ. دو دختر روبرویی و آن خانواده سمت چپی هم سالادهای رنگ و وارنگ آورده بودند که تعارف می کردند و با هم می خوردیم.
۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه
مهمانهای خدا
مقداری میوه و یک بطری آب و چند عدد شیرینی برداشته بودم تا آخر شب که از مراسم برمی گردیم، از وقت استفاده کرده باشیم. اذان که ساعت 8 و نیم شب است و تا مراسم افطار و دعا و صحبت تمام شود هم می شود ساعت 10 و نیم و تا ما به خانه برسیم ساعت از 11 گذشته است و دیگر آرام فرصت ندارد که آب و میوه بخورد. خلاصه که احساس کدبانوگری داشت خفه ام می کرد!
در اتوبان می راندیم به سمت مراسم. امسال اولین سالی است که من روزه نمی گیرم و احساسات عجیبی دارم. از یک طرف، موقع اذان احساسی شبیه حسادت دارم از این که مزه خرما را مثل بقیه نمی فهمم و دعا کردن آخرین لحظه را از دست می دهم، و از طرف دیگر، وسط روز که مثل گاو گرسنه می شوم و اگر غذا کمی دیر و زود شود، حالم بد می شود، برای تمام دست اندر کاران وضع تبصره برای زنان باردار دعا می کنم!
اتوبان به نظر شلوغ تر از روزهای قبل بود. کمی اختلاط کردیم که چه طور حتی شنبه خلوت تر از یک شنبه بود و به نتیجه نرسیدیم. البته شلوغ که می گویم هیچ شباهتی به شلوغی های دم افطار خودمان در تهران نداشت و کاملاشرایط نسبی برای این اتوبان در ساعت 8 بعد از ظهر روز تعطیل منظورمان بود.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم. خانم جوانی هم سوار بر یک اپل (واکسالِ انگلیس!) کروکی هم کنارمان ایستاد. صدای موزیک بلند هندی شاد از ماشینش تمام فضای اطراف را پر کرده بود. نگاهی به آرام کردم و گفتم که چه شاد است. همان لحظه که دوتایی به سمت شادی این خانم جوان نگاه کردیم، مرد جوانی با بلوز گل بهی و شلوار جین که از ماشین عقب پیاده شده بود را دیدیم که با این خانم شروع به صحبت کرد. من از تمام مکالمه با این که صدای موزیک کم شده بود، فقط نه های با تعجب خانم را می شنیدم. بعد هم دیدیم که مرد به پشت فرمان برگشت و چراغ هم سبز شد و همه راه افتادیم. من با خنده گفتم که شبیه جردن شده بود. چه همه وقت بود که از این صحنه ها ندیده بودیم. بعد هم ناگهان گفتم "این راننده هه خوبه ایروونی باشه!" به چراغ بعدی رسیده بودیم که صدای کمک راننده آن آقای گل بهی پوش را شنیدیم که داشت با صدای بلند فارسی حرف می زد.
تا جایی که چشم کار می کرد ماشینشان را بعد از چراغ دنبال کردم. از همان خروجی های به سمت مراسم استفاده می کردند. شب که برمی گشتیم و داشتم میوه پوست کنده می دادم دست آرام، گفتم: آقای گل بهی را در مراسم دیدی؟ و او که اصلا به کنجکاوی من نیست، دقت نکرده بوده است.
۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه
تو را من چشم در راهم
از آنجایی که این روزها سرم حسابی خلوت است و رییسم هم اول هفته خیالم را راحت کرد و گفت که زیاد سخت نگیر، فرصت دارم تا آرشیو مامان هایی که از روز اول حاملگی تا آخرین لحظاتش را نوشتند، بالا و پایین کنم. به این نتیجه رسیدم که با وجودی که بعضی از روزهای این نه ماه واقعا سخت است، مثل روزهای ویار شدید و استراحت مطلق و جفت پایین و این قضایا، اما این روزها برای خودش دوره ای دارند و در اغلب موارد هم به خوبی و خوشی به سر می رسند و خاطره شان باقی می ماند و بچه ای که با یک طناب نامریی برای همه عمر به مامانش وصل شده و مامانی که یک موجودی از تنش جدا شده است.
با خودم فکر می کنم که چه بی صبرانه دلم می خواهد که پاهای کوچکش را یا لبهایش را ببینم، یا پشت گردنش را ببوسم. اما از آن طرف هم می دانم که مثل تمام اتفاقات زندگی ام که برای تمام شدنشان دویده ام، بعدها دلم برای روزهای به هم چسبیدگی مان تنگ خواهد شد.
این متن را دیروز نوشتم اما پستش نکردم. علتش هم این بود که با یک حساب سر انگشتی دیدم که تا الان چندین بار از این عجول بودن و صبر نداشتن و لذت حال را فراموش کردن خودم نوشته ام. هر دفعه هم به همین نتیجه رسیدم که باید کمی پیاده شد و قدم زد و سوت! اما خب باز هم یادم می رود و ناگهان خودم را می بینم در حال دویدن. امروز به نظرم رسید تا زمانی که این خصوصیت ملکه ذهنم شود و اگر خدا خواست و فلک همکاری کرد، صبور شوم(!!!) چه اشکال دارد که هر دفعه که یادم افتاد این جا هم بنویسم تا بهتر یادم بماند.
۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه
فوتبال
*
یعنی فقط اینو کم دارم که بابام یه نماینده زنده توی خونه ما داشته باشه که بخواد همه ورزشهای دنیا رو دنبال کنه...
*
همین.
۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سهشنبه
رضایت 2
خانم جوانی با کوله ورزشی توجه مرا به خودش جلب کرد. یاد ورزشی افتادم که حدود چهار ماره است ترک شده است و پولی که هر ماه از حسابم بر می دارند و تنبلی من برای این که یک سر بروم آنجا و عضویت را موقتا قطع کنم. در ضمن یاد روزهای نه چندان دور هم افتادم که خودم یک روز در میان با کوله ورزشی می آمدم و مسیر برگشت را با شلوار ورزشی راحت خوش بودم!
یاد نظر یکی از دوستان (دردانه) افتادم که گفته بود که این احساس خوشبختی به دلیل یک زندگی آرام است. و این که من فکر کرده بودم که من در این شرایط زیادی هم زندگی آرامی ندارم ولی این حس را دارم. دیروز دوباره سعی کردم خوشبختی را مزه مزه کنم. اتفاقات اخیر و دوری ما و نگرانی هایش از یک طرف و حال به نسبت ناخوش من از طرف دیگر باعث شده بود که مزه اش کم رنگ شود.
با تمام این اوصاف، دخترک قصه گذشته باز هم می بیند که شاید تا حدی توانسته در اعماق آبهای اخیر شنا کند. اوایل کمی هیجان زده یا شوک شد، اما فعلا غرق نشده است و این که امیدوار است بتواند بازهم شنا کند. شاید مراحل بعدی پرواز باشد، اما این دخترک آماده پریدن هم هست، هر چقدر که سخت باشد و هر چقدر که موقع افتادن دردش بگیرد.
در این روزهای دردناک، وقتی که آرام از خواب بیدار می شود و ناگهان چشمش برق می زند و با لبخند می رود سراغ شکم من، درد دنده هایم را فراموش می کنم. هر وقت که یادم می افتد که تنها نیستم و یک موجود چند سانتی همه جا و همه وقت همراه من است، به گمانم چشمان خودم هم برق می زند.
۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه
شروع هفته
۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه
پیرمرد
1- هشتاد ساله بود. راه رفتن و صحبت کردن برایش ساده نبودند. بیشتر گوش می داد و گاهی هم نظر. به من توصیه کرد که ماهی زیاد بخورم چون برای فندق خوب است و من هم با لبخند مخصوص خودم از او تشکر کردم و گفتم چشم! از وقایع اخیر متاثر بود. می گفت با وجودی که فاصله صندوق تا خانه شان فقط 500 متر بوده است، اما سه بار مجبور شده است از فرط خستگی بین راه بنشیند. رایش هم که معلوم است.
2- دیگری هفتاد ساله بود. افتخار می کرد که شناسنامه اش رنگی نشده است. از سهمیه بندی بنزین و افزایش حقوق هم راضی بود. مقدار زیادی کارت بنزین داشت از ماشین های گذشته و اقوام خارج از کشور که حتی حاضر بود سهمیه بنزین کمتر شود. مردم معترض را هم ساده می پنداشت. می گفت که این نظراتش نتیجه سالها تجربه است.
۱۳۸۸ مرداد ۶, سهشنبه
خان
پدرشوهرم که این روزها مهمان ماست، اصرار داشت که اسمی برای فندق بگوییم تا راحت بتواند جویای احوالش شود. ما هم که هنوز از جنسیت ایشان اطلاعی نداریم، ضمن این که اگر هم داشتیم هنوز تصمیمی برای اسم نگرفتیم، مانده بودیم که چه کنیم. نمی شد هم از پدربزرگ هفتاد ساله بخواهیم که به بچه بگوید فندق و این لوس بازیها!! خلاصه از آنجا که اکثر افرادی که عکس سونوگرافی فندق را مشاهده کرده اند، به نظرشان شبیه پسرها بوده است، البته بنده با این نظر کاملا مخالفم ولی خب دموکراسی است دیگر، فکر کردم یک اسم پسرانه ضرر ندارد. فوق فوقش دختر می شود و برای خودش هم جالب خواهد بود که چند ماهی اسم پسرانه داشته است! بعد هم چون که اسم علی خیلی دوست داشتنی است، اسمش شد علی آقا. و این طور شد که خیال پدرشوهر بنده راحت شد.
آن وقت دیشب در اختلاط قبل از خواب، من و پدر علی آقا، ناگهان کشف بزرگی کردیم. آن هم این که همین پدرشوهر مذکور خان زاده بوده است. خودش البته خانی نکرده است و قبلا هم گفته ام که دبیر و استاد بوده و هست. اما به هر حال هنوز اندکی از باغ و بولاغشان (؟) مانده و مثلا هر سال پول کمی هم به آرام می رسد من باب سهم خانی! خلاصه که بنده با یک دودوتاچهارتای ساده دیدم که فندق اگر پسر شود، خان هم می شود.
و حالا امروز اسم فندق 14 هفته و دو روزه مان را گذاشتیم علی خان! به گمانم چه دختر چه پسر، از این اسم خوشش آمده است و از صبح که آمدم سر کار، ناگهان نقطه ای از دلم برای خودش منقبض می شود و یک حسی شبیه جرقه زدن ایجاد می کند.
۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه
عشق
به این عشق که فکر می کنم، ذهنم پرواز می کند به شب غمگینی که در تاریکی و بین جمعیت برای دیده های خواهری اشک می ریختم و از تصور حال او که مهلاً مهلا گویان می دویده است، به هق هق افتاده بودم. من به دعا اعتقاد دارم. به این عشق موجود در دنیا نیز. برای خواهری که ازمان خواسته دعایش کنیم، دعا می کنم. این روزها مصادف است با سالروز ولادت آن برادر. امیدوارم که دل دوست من را شاد کنند.
۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه
شیر بی یال و دم و اشکم که دید؟*
از شیر منظورم اژدها و از یال و دم و اشکم هم همان بازگشتش بود!
اژدهای این روزها، نه کتابی خوانده است، نه به مساله جدی ای فکر کرده است که برای خود سوال درست کند و برود دنبال جوابش و بعد که رسید، ذوق کند و بیاید برای شما بگوید. نه زیاد از در خانه بیرون رفته است که برود در نخ مردم و سوژه پیدا کند. تنها کارهایی که کرده است این بوده که مسائل کشور را دنبال کند که آن هم بنا به دلایلی که گفته شد، با اندکی حذف و این که بخوابد مقابل تلویزیون و تمام سریال ها و مسابقات آب دوغ خیاری آن را تماشا کند.
حالا قضاوت با شما. این اژدها برگردد چه بگوید؟ هان؟
تنها نکته مهمی که گاهی ذهن اژدهای ما را به خودش مشغول می کند، این است که فندق جان که تشریف بیاورند، با این که احتمالا گوگولی مگولی و از این حرف ها هستند، اما به کل شرایط مادرشان را عوض خواهند کرد. یعنی مادری که از 19 سالگی برای خودش مستقل زندگی کرده و قبل از آن هم همچین آدم وابسته ای نبوده و عاشق خلوت کردن با خودش بوده و کلی با خودِ خودش حال می کرده است، حالا باید همواره ایشان را مد نظر داشته باشد. مد نظر هم یعنی این که تا مدتی اول ایشان بعد مادرشان. شاید هم اگر مثل مادر خودم بشوم که البته خیلی بعید است(!)، تا ابد.
این جوری ها است که اژدهای نیمه خفته سریال بین، گاهی دچار تناقض می شود بین خودخواهی هایش و احساسات مادرانه هنوز خاموشش!
* فکر کنم مولانا
۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه
بازگشت اژدها
1- اخبار ایران را مرتب پیگیری می کنم. البته راستش سعی می کنم، قسمتهای خشنش را حذف کنم. اون روزهای شلوغ و پلوغ که من هم در اوج حالت های ناگوار معده ای بودم، با خواندن هر خبر حاوی خون و خشونت باید یه جهش می زدم به سمت دستشویی. بعد همان وسطها بود که دلم برای موجود چند میلیمتریم سوخت که گناهی نداشت و به خاطر من هی مجبور می شد کلی هیجان را تحمل کند و آخرش هم کلی بالا و پایین بشود به همراه معده بنده! این بود که دست به کار حذف خشونت شدم. فرایند حذف هم این جوری است که مثلا عکسها را اول با گوشه چشمم نگاه می کنم یا متن ها را یک بار سریع می گردم ببینم راجع به چی هست و چه قدر دلخراش است و بعد یا ردشان می کنم یا هم که کامل می خوانمشان.
2- بیشتر روزها را در خانه بودم. نمی توانستم شلوغی مترو را تحمل کنم و این که سر کار مرتب یک طبقه را بروم پایین برای دستشویی. این بود که بیشتر در خانه و در خدمت اینترنت و اخبار تلویزیون بودم. یکی از بعد از ظهرها، پیرمرد تنهای همسایه مان در زد و انگشتان "وی" شده سبزش را در جواب سلام من به من نشان داد. از خانواده مان سوال کرد و احوال ما که دوریم. می گفت که کاش می شد آنها هم اینجا در امنیت بودند. گفتم هر چه باشد آنجا "خانه" ماست و خب بقیه هموطنان چی؟ همه را بیاوریم جای امن؟ بهتر نیست آنجا امن باشد؟
3- یکی از همان شبها که به زور خوابیده بودم، با صدای کفش روی پارکت های خانه بیدار شدم. فورا نگاه کردم و دیدم که آرام در خواب ناز است. هنوز مغزم مشغول فرایند باور کردن صدا بود که چراغ هم روشن شد و من نورش را از لای در اتاق خواب می دیدم. بعد هم صدای صحبت کردن دو نفر را می شد شنید. آرام را بیدار کردم که " پاشو، دو نفر توی خونه ان". او هم اندکی بعد رفت پشت در اتاق ایستاد و هنوز در شوک بودیم که چراغ را خاموش کردند و از در خارج شدند. آرام توانست که قیافه هاشان را وقتی که در کوچه بودند، ببیند. لپ تاپ من و ساعت آرام و ماشینمان را بردند. از طریق پنجره حمام آمده بودند داخل خانه و پلیس با انگشت نگاری دستگیرشان کرد. ماشین هم پیدا شد و بیمه هم به من یک عدد لپ تاپ داد (همین دیروز) و به آرام پول ساعتش را. در این بین، عکسهایمان رفت و مقدار زیادی ترسیدیم و یاد گرفتیم که هر چه قدر هم حالت تهوع داشته باشیم باید پنجره کوچک حمام را ببندیم!
4- پیرمرد دوباره آمده بود و ابراز همدردی می کرد. به شوخی می گفت که هنوز هم این جا امن تر است!
5- یک هفته بعد، مادر و پدر آرام از ایران آمدند. نمی توانستم کاری بکنم، از جمع و جور و تمیزکاری و خرید و این حرف ها. شب آخر سعی کردیم که اتاقشان را مرتب کنیم و آرام هم ظاهر خانه را اندکی تمیز کرد. بنده های خدا انتظاری هم نداشتند. یک هفته پیشمان بودند و خودشان پختند و شستند و رفتند و هی به من گفتند: خوبی؟! من هم به غیر از روز اول، نتوانستم خودم را کنترل کنم و با این که حالت تهوع بهتر شده بود، اما حس عجیب داخل گلو قیافه ام را جدی می کرد و حوصله حرف زدن برایم نمی گذاشت. فقط می گفتم که ترش کرده ام و می رفتم به استراحت! این وسط آرام نجات پیدا کرده بود از ظرف شستن و غذا خریدن و پا به پای من پیتزا خوردن. (یادم رفت بگویم که مدتی تنها چیزی که معده ام تحمل می کرد پیتزای سبجیزات بود!)
6- این هفته هم مهمانان عزیزمان برای سمینار رفته اند به یکی از کشورهای اطراف و تا شنبه دوباره بر می گردند. فندقمان هم که سیزده هفته ای شده است و همین باعث شده که حال من بهتر باشد و کمتر خسته باشم. فردا هم اولین قرار ملاقاتمان با او است. برویم ببینیم می شود جاهای حساسش را دید زد!!
۱۳۸۸ تیر ۱۶, سهشنبه
شرح حال
نه این که وبلاگ همه این دوستان کنار صفحه را با خیلی های دیگر در گودر را تا به روز می شن، نمی خونم ها،
نه این که دلم نمی خواد برای همشون نظر نذارم ها،
نه این که بالاخره یک کم درد اون روزها بهتر نشده باشه ها،
نه این که هنوز امیدوار نباشم ها،
نه این که ...
*
*
*
فقط یه موجود کوچولو اومده که تازه قد هلو انجیری شده (!) و این روزها منو خیلی خسته می کنه به علاوه این که از دست حالت تهوع هم اگر توی دستشویی نباشم، همش کلافه ام!
۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه
دموکراسی
ناراحت شدم از دروغ، از توهین به شعور. از غصه کسانی که بعد از سی سال رای داده بودند و سرخورده شده بودند.
عصبانی شدم از خواندن و شنیدن" دیدی گفتم!"
دردم گرفت از دیدن ضربات باتوم و لگد. باورم نمی شد.
تپش قلب داشتم در تمام مدتی که اخبار را دنبال کردم. با خواندن همه نوشته ها و بیانیه ها و دیدن همه عکس ها و فیلم ها.
حالم خوب نیست. همین.
پ.ن. نوشته فرجام در مورد "دیدی گفتم" حرف دل من است. اینجا
۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه
رای
من هم جمعه رای می دهم.
*
از این که می شود با گذرنامه رای داد بسیار خوشحال شدم.
۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه
تنبل
۱۳۸۸ خرداد ۵, سهشنبه
پاریس
۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه
نیشتر
ننوشتن این روزهام از بی موضوعی نیست، بلکه از زور استرس کاری است که نمی توانم افکارم را متمرکز کنم.
امروزصبح زود که در خواب و بیداری یاد این پروژه پرماجرا افتادم، از تپش قلب نمی توانستم دوباره بخوابم. با خودم گفتم : همین ده روزبرای اذیت شدن کافی است. باید امروز مثل یک دمل چرکی با نیشتر بازش کنم یا مثل دندان پوسیده سابق بکنمش یا مثل دندان پوسیده این روزها رودکانالش کنم! به هر حال باید خودم چاره ای بیاندیشم و منتظر دیگران نباشم.
صبح هم که آقای مدیر آمده بود اینجا و داشت مِن و مِن می کرد (معطل)، خودم پیشنهاد کار سخت را دادم و جانم را آزاد کردم. البته از آن لحظه تا یک کم قبل داشتم یک بند کار می کردم و همان باعث شده که الان هر دو دستم حسابی درد کنند، ولی عوضش انگار یک بار سنگین از روی تارهای عصبی ام برداشته شده!
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سهشنبه
توی گل با کسر گ...
...مثل آن حیوان نجیب گیر کرده بودم. در ایمیلی برای مادرم نوشتم که امروز حتما دعایم کن. از گل در آمده بودم که جواب او رسید: ان شاا... همه چی به خیر می گذره.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه
درد
گاهی وقتها آدم دردش می آد تا یه چیزی را یاد بگیره. مثل بچهگیها و دوچرخه سواری. مثل شنا و آبی که انقدر می ره توی سینوسهای آدم تا تنفس درست را یاد می گیری. مثل مشقهای کلاس اول برای یاد گرفتن الفبا. مثل زخم انگشتان برای یاد گرفتن نت های گیتار. مثل ...
فکر می کنم در اغلب موارد این درد را باید کشید. تا بچه ایم، نگران میزان درد و عواقبش نیستیم. بیشتر رضایت از آموختن ه که انگیزه می شه. هر چه بزرگتر می شیم و محافظه کارتر، برای جلوگیری از درد هم که شده، لذت حاصل از آموختن را از خود دریغ می کنیم.
امروز با اندکی درد، نکته ای را آموختم. اول، کمی ناراحت بودم که چرا خودم را در معرض این ماجرا قرار داده ام تا دردم بگیره. کمی که درد فروکش کرد، دیدم که نکته ای را هرچند ساده، یاد گرفتم.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه
کل کل
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه
ارادت
در دوران نوزادی، پدر بزرگم نام "او" را در گوشم زمزمه کرده بود.
در دوران کودکی، به علت این که اسمم هیچ ربطی به "او" نداشت، هرگز در مراسم مدرسه جایزه نگرفتم و مدام غصه ای داشتم که مسئولین از "اسم در گوشی" من بی خبرند و به من جایزه نمی دهند.
در دوران نوجوانی کسی به من گفت که "نظر کرده او" هستم. من هم که حواسم به این چیزها نبود، کلا فراموشش کردم. یادم نیست که در دلم خندیدم یا نه.
در تابستان نوزده سالگی، از طرف دانشگاه رفتم عمره دانشجویی. مصادف بود با ایام شهادت "او". آشنایی زیادی با "او" نداشتم، به غیر از همان سه واقعه بالا و اندکی هم از مطالبی که در مدرسه خوانده بودم. راستش چون همیشه با دروس حفظی مشکل داشتم، حتی مطالبی را هم که در مدرسه یاد می دادند، درست بلد نبودم. خلاصه که در آن سفر، اندکی با "او" آشنا شدم. مثلا مساجد منتسب به او را دیدم، و در خانه اش را که در مسجد پیغمبر باز می شد و تنها دری بود که اجازه داشت در مسجد باز شود، و این که محل دفنش معلوم نیست، و خیلی چیزهای دیگر.
از سفر که برگشتم، حدود یک سال طول کشید تا همه اطلاعاتی را که به دست آورده بودم، جذب کنم و برای سوالهایم جواب پیدا کنم. بعد از آن هم، در سالهای آخر دانشجویی ذره ذره "او" را شناختم و به "او" اردات پیدا کردم.
در ایام شهادتش معمولا می روم در خاطرات آن سفر و رابطه ای که با "او" ایجاد شد در آن سفر.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سهشنبه
علف
تا برسم نزدیکی های محل کار، اندکی خودم را متقاعد کرده بودم. فقط چند قدم مانده بود که بوی مشکوکی به مشامم رسید. سیگار نبود. شبیه علف یا یک چیز آن مدلی. سرم را برگرداندم و دو تا پسر بچه را دیدم که روی لبه پله یک خانه ای نشسته بودند. یکی حدود یک متر و ده-بیست سانت بود، گندمگون و دیگری حدود یک متر و شصت، سفید. پسر قد کوتاه داشت پک می زد و چهره اش را در هم کرده بود و پسر بلندتر می گفت: "باور کن برایت خوب است." در همین حوالی یک مدرسه است و هر دو لباس آن مدرسه را به تن داشتند.
آیا باید در همان حال به پسر کوتاهتر می گفتم: "نه برایت خوب نیست! باور نکن." یا واقعا برایش خوب بود و من نمی توانستم قضاوت کنم. یا چی؟
۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سهشنبه
از دور دل می بره از نزدیک ...
زنی را می شناسم که بدون دلیل تمام اطلاعات درست و غلط خود را در اختیار حتی آشناهای دور می گذارد و احساساتش را هم با آب و تاب هرچه تمامتر مطرح می کند. چه خوشی چه ناخوشی! مثلا چون از دست پسر 48 ساله اش عصبانی است، جلوی زن دوست پسرش، به او بد و بیراه می گوید.
در وبلاگم به جز چند نفر معدود که خودم یا آرام خواستیم که اینجا را بخوانند، بقیه مرا نمی شناسند. این که من از خوشی ها یا ناخوشی هایم بنویسم یا از احساساتم یا توهماتم یا معلوماتم یا هر چیز دیگر، منظورم اطلاعات دادن یا ندادن به دوستان و آشنایان نیست، که می شود به راحتی با ارتباط مستقیم اطلاعات را رد و بدل کرد. بیشتر منظور به تصویر کشیدن ماجرایی است و احتمالا برداشت هایی که می شود از آن ها داشت.
مثلا اگر می نویسم که می شود خوشبخت بود، احساس خوشبختی کرده ام ولی نه صد در صد، اما می شود در وبلاگ نوشت که صد در صد خوشبختم و اگر می نویسم که از شرایط کنونی ناراحتم، شاید در حدود ده دقیقه بوده است این ناراحتی ولی من می توانم اینجا بنویسم که کلا افسرده شده ام! و از هر دو موضوع می شود بسیار برداشت کرد.
من در وبلاگم نه مثل مادرم هستم نه مثل آن زن. از اتفاقات می گویم، اندکی پررنگ تر از حالت عادی. آن دسته ای که مرا نمی شناسند به راحتی می توانند برداشت خود را بکنند و رد شوند، می ماند آن دسته ای که مرا می شناسند که پیشنهاد می کنم که به قول خارجی ها "بین خطوط را بخوانند".
۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه
ماجرای طولانی دست من
تجربه اول: تابستان 87 در لندن
انگشت سبابه دست راست به طور مداوم گزگز می کرد. نگرانش شده بودم. وقت پزشک عمومی گرفتم. بعد از دو هفته که نوبتم شد، وقتی که مشکل را به او گفتم بدون هیچ معاینه ای گفت که اگر خوب نشد باز هم بروم پیشش! نه معاینه، نه ورزش، نه آزمایش، نه هیچ چی. تصور کنید که بنده برای این قرار مجبور بودم از کارم مرخصی بگیرم.
تجربه دوم: بهار 88 در لندن
سه هفته ای می شد که مچ دست راستم به شدت درد گرفته بود و نمی توانستم که زیاد تکانش بدهم. مثلا هر کلیک روی ماوس، گز گزی ایجاد می کرد که تا آرنجم تیر می کشید. با جستجو در اینترنت به مریضی کارپال تانل شک کرده بودم، اما می دانستم که مچ می تواند چندین جور بیماری داشته باشد. به خاطر تجربه قبلی و مدت زیادی که باید در نوبت بمانم و مرخصی نصف روزی که باید بگیرم و سفر نزدیک ایران، از دکتر رفتن در لندن صرف نظر کردم. دستم را بستم و درد را تحمل کردم.
تجربه سوم: بهار 88 در تهران
دوست پدرم از یک متخصص معروفی که استاد دانشگاه هم هست برایم وقت گرفت. آن هم پشت در اتاق عمل در یک کلینیک خصوصی. او با تاخیر نیم ساعته و خسته از عمل زانو، دست مرا در همان راهرو معاینه کرد. از من خواست که عکس رادیوگرافی برایش ببرم. بعد از حدود یک ساعت که عکس را بردم، در یکی از اتاق های آن کلینیک، تشخیص زیر را داد:
دست شما یک اشکال مادرزادی داره که تازه خودش را نشان داده. کاریش نمی شه کرد مگر این که از خدا بخواهی که دوباره از نو بسازدت. همه آدمها هم کامل نیستن و اشکالاتی دارن.
هر وقت که دستت درد گرفت، شبش ببندش و قرص بخور. باید با دستت مدارا کنی. مثلا پشت سر هم کار نکنی و بار برنداری و ... نمی دانم خودت باید زندگی ات را با این واقعیت هماهنگ کنی.
دست چپت هم به احتمال زیاد همین مشکل استخوانی را دارد و دیر یا زود این اتفاق برایش می افتد.
تجربه چهارم: بهار 88 در تهران- یک هفته بعد از تجربه سوم
به توصیه پدرشوهرم رفتم پیش دوستش که متخصص است و معروفیتش را نمی دانم. مرد مسنی بود. دستم را کمی بیشتر از متخصص قبلی معاینه کرد و عکس را هم دید. به عقیده او مشکل مادرزادی دیده نمی شد، ضمن این که مشکل مادرزادی 27 سال صبر نمی کند. تشخیص داد که شاید کارپال تانل داشته باشم، به هر حال خفیف و این که تاندوم شستم کشیده شده. یک احتمال دیگر هم داد و گفت که زیاد جدی نیست و ام آر آی معلوم می کند.
خودم خواستم که تا آنجا هستم ام آر آی هم بکنم با فرض بر این که کار از محکم کاری عیب نمی کند.
تجربه پنجم: بهار 88 – نصف شب در مرکز ام آر آی در تهران
پانزده دقیقه در دستگاه ثابت ماندم و به صداهای عجیب گوش دادم و فکر کردم که چرا بابام را تا این وقت شب بیدار نگه داشتم؟
تجربه هفتم: بهار 88 در لندن
۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه
کاشکی را کاشتیم ...
شاید اگر آن روزی که نامه دانشگاه یو سی ال آمد که با بورس موافقت نشده بود، پولمان را می دادم برای دانشگاه به جای خانه و از ترم دوم هم بورس می گرفتم، الان داشتم تز دکترایم را می نوشتم و حالم بهتر بود.
شاید اگر همان روزهای اول که آمده بودم، نگران کار و بار و درآمد نبودم و یک بچه ترگل و ورگل به دنیا آورده بودم، الان که بچه مون دو سه سالش شده بود با خیال راحت می ذاشتمش مهد ومی رفتم پی درس خوندنم.
شاید اگر همون روز اولی که اومدم توی این شرکت و دیدم که هیچ چی از اصطلاحاتشون را نمی دانم و اصلا نمی فهمم که کشتی چیه، ول می کردم و مثل بچه پر رو ها هی بهش نمی چسبیدم، یک کار بهتری پیدا می شد و من الان احساس خر در چمنی نداشتم.
شاید اگر اون موقع که با آرام فکر می کردیم که بریم اون ور آب را ببینیم که خدای نکرده ندیده از دنیا نریم، می دونستم که دوری خیلی سخته و من -با این که یک ملت فکر می کنند که آدم مستقلی هستم و خودم هم همیشه در این توهم بوده ام –به خانواده ام خیلی هم وابسته ام،تصمیم نمی گرفتیم که خارج از ایران زندگی کنیم و الان در تهران بودیم و من هم مثل بقیه هم کلاسی هام در یکی از شرکتهای همان جا استخدام شده بودم و همین کارهایی را که این جا انجام می دهم، آنجا انجام می دادم، با این تفاوت که بعد از ظهرها به جای این که هی برم توی فیس بوک و وبلاگ و ایمیل و چت یا می رفتم خانه این یا آن یا هم که در پارک.
شاید اگر وقتی 18 سالم بود به جای این که همه تلاشم را بذارم که کنکور قبول شم، مطمئن می شدم که چی کاره دوست دارم بشم و نه صرفا چون می تونم مهندسی شیمی را تمام کنم، تا فوق نمی رفتم جلو، الان یک خیاط خوبی شده بودم یا مثلا یک آشپز ماهر. شاید هم یک ریاضی دان قهار.
چه می دونم؟ تا الان که هیچ چی نشدم. کاشکی می شد دو روز برای خودم بشینم فکر کنم ببینم از الان به بعد می خوام چی کار کنم. بعد که 38 سالم شد نگم که وقتی 28 سالم بود اگر این کار را می کردم بهتر بودا...
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سهشنبه
چشم زخم یا سوزدل
فرضیات:
1- شما زندگی مرفهی دارید.
2- شما دوستان زیادی دارید که از طریق مثلا فیس بوک با آن ها در ارتباطید.
3- در میان دوستان شما، هستند کسانی که به اندازه شما مرفه نباشند، به علاوه کسانی که آرزو دارند از نظر رفاه مثل شما باشند.
کدام یک از گزینه های زیر را انتخاب می کنید.
به صورت مداوم عکس و اطلاعات خود را در معرض دید آنها...
1- می گذارید، چون اعتقاد دارید آنها از این موضوع خوشحال می شوند و نگران سوزدل و چشم زدن هم نیستید.
2- می گذارید و برایتان مهم نیست که آنها شاید خوشحال نشوند.
3- نمی گذارید، برای جلوگیری از چشم خوردن.
4- نمی گذارید، برای جلوگیری از ناراحتی دیگران.
از راهنمایی شما کمال تشکر را دارم! من خیلی دچار این تناقض هستم. البته لازم به ذکر است که علائم رفاه در اینجانب دیده نمی شود و من در موضوعات دیگر درگیر شده ام.
پ. ن. رفته بودم سفر. ببخشید که بی خبر بود. اینترنت هم نداشتم و دستم هم مشغول استراحت بود.
۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه
عقل
۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه
اهم
گفتم: به نظرت ص.. بهتره یا حقیقت؟
بدون معطلی گفت: حقیقت.
گفتم: چه جوری می گی؟
گفت: چون اصالت با حقیقت است.
گفتم: یعنی چی که اصالت با حقیقت است؟
گفت: مثل این که می گیم "اصالت با وجود است نه با ماهیت".
گفتم: کلا اصالت یعنی چی؟
گفت: یعنی اصلی بودن. یک مورد مهم را می گن که بقیه موارد زیرمجموعه آن قرار می گیره. با اصل و نسب.
به شوخی گفتم: یعنی چیزی که باباش پولدارتره؟
گفت: آره! همون که تو می گی!
گفتم: خب، حقیقت و صلح که مثل وجود و ماهیت از یک جنس نیستند که با هم مقایسه شان کنیم. منتظر بودم بگی سوالت اشکال داره.
گفت: از همون اول بهش فکر کردم. انگار بگی بستنی بهتره یا مچ پا! اما دیدم که حقیقت را در هر مجموعه ای می شه جا داد و بعد اصل اون مجموعه قرارش داد. برای همین گفتم.
گفتم: آره. خودم هم به چشم و تلفن فکر کردم. معلومه که چشم مهم تره.
۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه
ثانیه
۱۳۸۸ فروردین ۴, سهشنبه
نروژ
۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه
۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه
*
*
*
او برای همه شما آرزوی عید خوبی دارد. چون تایپ کردن برایش سخت است سریع می گوید: عید شما مبارک دمب شما سه چارک!!
****
****
در ضمن، ایها الناسی که با ماوس و کی برد کار می کنید، مراقب مچ دست راستتون باشید. سندورم کارپال تانل را جدی بگیرید!
۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه
پف آلود
کدبانوی باسلیقه ایست. دست پختش را نمی شود فراموش کرد. با این که آدم در حین خوردن غذایش نگران کولسترول و فشار خون می شود، ولی واقعا لذیذ است. فکر که می کنم، می بینم خوشمزه ترین دست پختی است که تا الان خورده ام.
خانه اش هم همیشه مثل دسته گل می ماند. از داخل کمدهای اتاقش بگیرید تا تک تک کابینت ها، هر وقت که کارتان بهشان بیفتد، انگار دیروز در فرایند خانه تکانی تمیز شده اند! در این خانه های مرطوب لندن که همه جا بوی نم و نا می آید، در خانه او فقط بوی گل به مشام می رسد.
روزهای اولی که ما آمده بودیم، خیلی به ما رسید. چند روز در خانه شان بودیم و خودش و شوهرش و پسرانش از کمک دریغ نکردند. گرچه من، آدمی نیستم که زیاد دنبال کمک دیگران باشم، اما واقعا آن دوران به کمک و روحیه احتیاج داشتم.
تولد کسی را ندیدم که فراموش کند. یعنی آدم مطمئن است که اگر هیچ کس روز تولدش به او زنگ نزند، او می زند! در این چند سالی که اینجا بوده ام، هر سال کادوی تولد را از او گرفته ام.
همه این ها را نوشتم که بگویم دیروز عصبانی ام کرد. آن هم خیلی زیاد. بار اولی هم نبود که من را به این مرحله رساند.
خیلی حرف می زند. انقدر که خودش یادش می رود که یک موضوع را چندین دفعه گفته است. در این میان حرف های خودش را با دیگران هم قاطی می کند. یعنی مثلا نظرات من را به اسم خودش و نظرات خودش را به اسم من به نفر سوم می گوید. نمی دانم که قصد و غرضی پشت این موضوع هست یا نه. ولی از وقتی که بچه بودم، همیشه عزیزترین کسانش را با همین روش به جان هم انداخته است.
دیروز هم که قیافه باد کرده و سکوت مرا دید، من وقتی گریه می کنم حتی گربه ها هم با دیدن چشمان پف کرده و دماغ قرمزم می فهمند که گریه کرده ام(!)، می گفت از دست من ناراحت نباش. خودت می دانی که چه قدر دوستت دارم؟!؟! و من واقعا نمی دانم.