۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

مرض داری؟

پنجشنبه می خواستم بنویسم که استرس همه وجودم را گرفته و مثل خوره به جونم افتاده. توی ذهنم جمله هام را مرتب کرده بودم که تو خونه سگ می زنه و گربه می رقصه از بس که خودم الکی شلوغش کردم. یعنی چون مادر و پدر آرام از شنبه می اومدن پیشمون و تا یک ماه فرصت تنها شدن تو خونه کم پیش می اومد، دلم می خواست که بی قید و بند رفتار کنم. خلاصه که می خواستم بگم عوض کابینت پاک کردن برای خودم چایی ریختم و دارم کتاب می خونم، اما به جاش کتاب را گرفتم دستم و همین چند خط را هم ننوشتم.
اون وقت، آرام جمعه را موند خونه و یک لیست درست کردیم از کارهایی که باید می کردیم و خریدها و این حرفها و همه لیست را به خوبی و خوشی، البته گاهی هم اوقات تلخی، به سرانجام رسوندیم. انصافا زیاد کار کردیم و خونه هم خونه شد. خب معلومه اون وسط اگر من می اومدم که گزارش بدم، دیگه آرام را نمی شد از پای کامپیوترش بلند کرد.
شنبه صبح هم آخرین کارها را کردم و تا آرام و مهمانها از فرودگاه که این دفعه تا لندن دو ساعت فاصله داشت، برسند خونه یک کم میرزاقاسمی پختم. بعد هم که اومدن، کلی وقت صرف کردم تا خوراکی های ایرانی را در یخچال و فریزر بچپانم و بعدتر هم که درگیر مهمان شدم. البته عصر تا مهمانهای محترم یک کم استراحت می کردند، استخر هفتگی را با لیدی رفتم.
راستی یادم رفته بگم که از هفته پیش، لیدی را بردم استخر و چه کیفی می کنه این لیدی تو آب! ملت داخل استخر هم دور ما جمع می شن که لیدی چند وقتشه و این نپی که پاشه چیه و وای خدا و این حرفها.
بگذریم. لیدی از بودن با مادر بزرگ و پدر بزرگش خوشحاله. هرچند که هنوز یک کم با پدر بزرگش غریبی می کنه اما در کل معلومه که از این که دورش شلوغه، حال می کنه. من هم این وسط از خوشحالی او و باباش خوشحالم و نگران تنها نبودنم نیستم!
هیچ دقت کردین که من چقدر دوست دارم با خودم تنها باشم!! خودم االان فهمیدم که نصف نوشته های غر غری این وبلاگ برای اینه که تنهایی من تو خونه به خطر افتاده بوده! آیا این یک مرضه که من دارم؟
*
الان هم همه رفتند مهمانی و بنده و لیدی ماندییم خانه که ایشان پروسه خواب را که همانا حمام و بعد غذا و بعد تماشای دی وی دی لالایی هست به انجام برسانند و بخوابند. این است که لیدی خوابیده و من تنهایم و در حال خوش خوشان!!

هیچ نظری موجود نیست: