ساعت از 12 گذشته است. پدر و دختر خوابیده اند و من در سکوت چای بابونه و سیب می نوشم و بعد از عمری وبلاگ می خوانم و به ثبت این روزها فکر می کنم.
یک هفته ای است که از سفر برگشته ایم. بالاخره در هیات یک خانواده سه نفری مشغول زندگانی شده ایم. البته دخترک هنوز نتوانسته با اختلاف زمان 5 ساعتی کنار بیاید و بیدار خوابی زیاد داشتیم، اما به غیر از آن، خانواده سعی می کند که خانواده بشود.
از سفر آمریکا، آنقدر موضوع دارم بنویسم که خدا می داند. اگر احساسات رقیق شده این روزهایم بگذارند، می نویسمشان. از شهری که شبیه شهر نبود و از ماشینها و خانه های بزرگ. از مدرسه ها و دانشگاه های هیجان انگیز که آدم دلش می خواهد دوباره از اول درس بخواند. از بچه مدرسه ای هایی که شب امتحان، با دوستانشان تمرین رقص می کردند برای کلاس رقص. از زن و شوهر که از صبح سحر تا نصف شب کار می کردند و همه زندگی شان با دویدن تعریف می شد. از پاهای واریس دار عمه ام. از دانشگاه رفتن بچه ها. از اخلاق بچه ها. از دوستی های ایرانیان آن شهر. خلاصه، حرف زیاد است.
حالا که تنها شدیم مخصوصا با این همه اطلاعات که وارد ذهنم شده است، پر از سوال شدم. دخترک هم که چند دفعه جایش عوض شده است، کارهای عجیب می کند و به این سوالهای من دامن می زند. مثلا این که دخترک را کماکان در تخت خودمان بخوابانم یا شبها بگذارمش تو تخت خودش. برای گریه اش چه کنم وقتی نمی خواهد در کالسکه باشد و من دست تنهام، بیرون بیاورمش و آرامش کنم یا آنکه بگذارم آنقدر گریه کند تا خسته شود. گیج شده ام.
اما در عین گیجی، لذت می برم. گفته بودم که عاشق شده بودم. از همان لحظه ای که به دنیا آمد. بعد هم وقتی شیر خورد و بعدتر وقتی مرا نگاه کرد و خلاصه الان که برایم غش غش می خندد و در دستانم آرام می شود. پدر هم عاشق شده است. از کجا فهمیدم؟ از نگاهی که بینشان رد و بدل می شود. خلاصه که سه نفری سخت عاشق شدیم.
نمی دانم گاهی فکر می کنم که این عشق، خودش حلال مشکلات است. اگر با عشق، آرامش کنم، او هم عشق را می فهمد و همین مهم است. اما بعد صدای خودم را می شنوم که برایم استدلال می آورد و قانعم می کند که دارم سر خودم را گول می زنم. راه ساده را انتخاب می کنم و اسم عشق را رویش می گذارم و برای تربیت بچه انرژی صرف نمی کنم. نمی دانم؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر