۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

خوان غیب

همیشه با خودم تصور می کردم که استعداد معلم شدن را دارم. یعنی از پس فهمیدن مطلب و منتقل کردن آن بر می آیم به علاوه این که در ارتباط برقرار کردن هم مشکلی ندارم. همین هم شد وقتی که دوستانم می خواستند یک کلاس عربی برای بعضی از تینیجر *های علاقه مند ساکن اینجا راه بیندازند، من با تکیه به معلومات راهنماییم (!) اعلام آمادگی کردم.


با وجودیکه کلاسمان صبح روزهای آخر هفته بود و مکانش هم که خانه یکی از دانش آموزها بود، فاصله زیادی با منزل ما داشت و من باید انرژی زیادی مصرف می کردم، اما برای من تجربه ارزشمندی بود. یکی از مهمترین نکاتش این بود که واقعا تعلیم کار آسانی نیست و باید در تصوراتم تجدید نظر کنم. یکی دیگر از آموزه هایم که در ذهنم خیلی پررنگ مانده، به شرح زیر است:


شب قبل از کلاس تا ساعت 4 صبح مهمان داشتیم و من بعد از این که با حالت نیمه خواب درسم را گفته بودم برای این که سر کلاس بعد خوابم نبرد بلند شدم و در کتابخانه صاحبخانه قدم می زدم و عنوان کتابها را می خواندم. در این بین کتابی را بیرون کشیدم و باز کردم. در مورد مهمان نوشته بود. یک بیت شعر داشت که ناگهان باعث شد تمام بی خوابی و خستگی ام تبدیل به احساس خوش آیند شود.


رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب

میزبان ماست هرکس می شود مهمان ما**


این روزها هم یکی از صمیمی ترین دوستهام در واقع میزبان ماست. به غیر از تمام لحظات خوشی که کنارش داریم و قابل توصیف نیست، از خنده های الکی گرفته تا بحث های جدی، من هر وقت که به "خوان غیبی" فکر می کنم خوشحال تر می شوم.


ممنونم که اومدی پیشمون...

* Teenager
**صایب تبریزی

هیچ نظری موجود نیست: