21.06.12
با بابام از فرودگاه میآمدیم خانه. سلما تا یک جایی
مستقر میشود، حتی برای چند لحظه، هم کفشش هم جورابش را در میآورد. نزدیک خانه
که رسیدیم بهش گفتم که کفشت را بپوش، بدو بریم، مامانم منتظرمونه.
گفت: یعنی الان داره غصه میخوره که ما نیستیم؟
20.06.12
یکی از سرگرمیهای این روزهای من این است که مرتب
نسبتهای اطرافیان را براش میگویم و گیجش میکنم. مثلا این که تو از دل من به
دنیا اومدی و من از دل مامانه. به دنیا اومدم و مامانه. از دل مامانه! یا این که
داییه.، داداشِ منه و داییِ شما و دایی هرمز داداشِ مامانه. است و داییِ من و
....
دیروز بعد از اینکه کلی مخش را پیاده کردهبودم ازش
پرسیدم که تو از دل کی به دنیا اومدی؟ با یک نگاه شیطنتباری گفت:
بابانوید!
عصرش هم که داییِ مامانم در زد و اومد تو حیاط، خودم
خندهام گرفت از این که الان مخش پر شده از اطلاعات فامیلی.
20.06.12
این دفعه صدای ما را از کرمان میشنوید. منزل مامانبزرگ
بنده. یک حیاط دارند که وقتی بچهای فکر میکنی خودِ بهشت است.
دختر دیروز میگفت: مامان، حیاطش خیلی
خوبه. یک دونه از اینا بخریم.
15.06.12
از تاکسی پیادهشدیم به راننده گفت: تنکیو
آقا!
15.06.12
بابام یک عمر است که جمعه صبحها میرود
بسکتبال با دوستهایش. من و برادرم هم از بچگی رفتیم. پسرها این توفیق را دارند که
تا ابد این رسم خوش سحرگاهی روز تعطیل را اجرا کنند اما خوشبختانه دخترها از یک
روزی به بعد معاف میشوند. مثلا برادر من هنوز بعد از بیست و خردهای سال باید
جمعه صبح زود بیدار بشود و ببیند که میخواهد برود بسکتبال یا نه.
بگذریم. امروز قرعه به نام دختر افتاد.
از صبح، سوت بابام را انداختهبود گردنش و هی میگفت: "میخوام برم اوفباد."
اوفباد را هم به جای فوتبال استفاده میکرد
و منظورش بسکتبال بود.
14.06.12
من و دخترم و یکی از دوستهایم امروز با
هم سوار مترو شدیم. جا داشتیم و سه نفری نشسته بودیم که یک خانمی با بیادبی تمام
گفت: جمع بشینین، من هم بشینم! وقتی از سر جاش بلند شد، فکر کردم که میتونیم به
حالت اول برگردیم که فوری یک نفر دیگر خودش را جا کرد تو آن فاصله. برگشتم بهش
بگویم که بچه گرمش میشه و جاش تنگ است که خوب شد خورده نشدم! دوستم بهم گفت: برو
خدا رو شکر کن که نگفت اصلا چرا بچهات را نشوندی رو صندلی. بگیرش بغلت جا باز شه.
بعدتر رفته بودیم در یک مکان عمومی دیگر و من و دوستم با
هم صحبت میکردیم و گاهی هم میخندیدیم و مراقب دختر بودیم که بازی میکرد. یک عدد
خانم دیگر با عصبانیت سرمان داد زد که چه خبره؟ چرا انقدر میخندید. باید بگویم
منی که خنده هایم معرف حضور همه آشنایان است، امروز زیاد نخندیده بودم و خانم
مذکور بیشتر با دوستم بود.
به هر حال، خواستم در جریان باشید که در وطن ملت زیاد
اعصاب ندارند :|
یک کم بعدتر نوشت:
ولی با همه این اوصاف، وطن اونجاست که خانواده آدم هست به
نظرم. اونجا که آخر هفته میری خونه فامیل و دور هم جمع میشین و شام را با هم میخورین
و بچه ها انقدر با هم بازی میکنن که از خستگی غش کنن. اونجا که وقتی آخر شب از
همه فکرهای تو سرت خسته میشی و میشینی یک گوشه برای خودت چای و کیک بخوری، یکی
هست بپرسه
پس هیوا کو؟ و تو از اون دور میگی: باتریم دیگه تموم شده.
13.06.12
خیلی خستهام. شبها به وقت لندن میخوابم و دختر خانومم
صبح سحر تهران بیدارمان میکند. فکر کنم یک رابطه فامیلی با خروس دارند ایشان.
به علاوه اینکه وقتی در سکوت و تنهایی زندگی میکنی،
صدای بلند تلویزیون در کنار دخترعموهایی که جیغ بزنند و از دست هم اسباببازی را
بکشند، میتواند یکشبه دیوانهات کند.
شاید بخوابم خوب شوم :|
12.06.12
صبح بعد از دو روز که رفتن به سلمانی را با هم مرور کردهبودیم،
بالاخره با هم رفتیم تا موهای دختر را کوتاه کنیم. اول من نشستم تا دخترک تمام
توضیحات را با چشمهایش هم ببیند. عوضش ایشان هی دست به کمر راه رفت و گفت: دیگه
نوبت من شد! نوبت من نشده؟!
بالاخره وقتی نوبتش شد، مثل یک عدد آدمبزرگ روی صندلی
نشست و جم نخورد تا موهاش را درست کنند. شایان ذکر است که بنده باید هر روز با
ژانگولربازی موهای دختر خانوممان را شانه کنم، اما امروز "خانوم سلمونی"
توانستند در کمال آرامش موهای مذکور را براشینگ هم بکنند!
بله. بعد از سلمانی یک راست رفتیم عکاسی. شاید این اتفاق
تا ده سال دیگر تکرار نشود.
11.06.12
اینجا تهران است! صدای ما را از منزل ماماناینها می
شنوید! دخترمان انقدر خوشحال است که خواب و خوراکش را فراموش کردهاست. به عنوان
مثال دیشب از شدت خستگی روی پاتی (همان لگن خودمان) خوابشان برد. در همان حین
اصرار داشتند که خوابشان نمیآید.
07.06.12
به قول دوستم "وزیر کل کشور" تصمیم گرفتند
بروند منزل مادربزرگشان، ما چه کاره ایم؟!
به همین مناسبت بلیطی تهیهشد و من و وزیر به زودی مشرف
میشویم منزل مادربزرگ وزیر اینا :))
بله. اینجور خانواده دموکراتی هستیم ما!
07.06.12
تو یکی از قسمتهای تلهتابیز، دوتا خواهر را نشان میدهد
درحال جمعکردن وسایلشان. خواهر بزرگتر، کتاب و لباسخواب و عروسک محبوب هرکدام را
برمیدارد و میگذارد در کولههای کوچک مجزا. بعد هم مادربزرگ میآید دنبالشان و
سه نفری با هم میروند.
امروز یک ساک کوچکی برداشتهبود و دو سه تا اسباببازی و
کتاب هم داخلش گذاشتهبود. به من گفت: میخوام برم خونه مامبزگم!
گفتم: میدونی مامانبزرگت کیه؟
یک کم با تعجب نگاهم کرد و جوابی نداد. فهمیدم که تا
امروز نگفتهبودم که مامانی و مامانه.، مامانبزرگش هستند. بعد از معرفی، کلی
خوشحال شد که مامانبزرگهاش را میشناسد!
از همه این حرفها هم بگذریم، فکر کنم باید بار و بندیلمان
را جمع کنیم. دختر از بس خواسته و ناخواسته سراغشان را گرفته که من را هم هوایی
کرده است!
06.06.12
صبح یک کم فاصله افتاد بین کورنفلکس خوردنش و نانچاییش. گرسنه
شدهبود. رفت از توی درِ فریزر یک عدد بستنی برداشت و به من گفت که بازش کنم.
گفتم: الان موقع نان و کره و عسل است نه بستنی.
بلوزش را زد بالا و به من گفت: بیشین! گوش بده به تامی
من! صیدا میده!! بستنی میخواد
تامی همون شکم است البته.
06.06.12
غروب نشستهبود فیلمهای آخرین سفر به ایران را میدید. ناگهان
بلند شد و صندلهای جدیدش را پوشید، که البته نقش دمپایی را بازی میکنند، رو کرد
به من که "پاشو بیریم!"
گفتم: کجا؟
گفت: بیریم سوار هواپیما بیشیم، بیریم خونه مامان ه.!
(مامان بنده) میخوام دمپاییهام را به مامان ه نشون بدم. مامان ه بیخنده!!
04.06.12
گاهی اوقات آدمیزاد خسته میشود. هوا هم کمکی به حالش نمیکند.
همینجور تاریک و بارانی و سرد. آنوقت یک دخترک کوچک هزاری هم شیرینکاری کند،
فقط آن قسمتهای لجبازیاش جلوی چشمانت رژه میروند. اینطوریهاست که در این
شرایط بنده زیاد روزمرگیهایمان را ثبت نمیکنم.
مطمئن باشید که او در حال شیرینکاریست. مثلا وقت
خداحافظی میگوید: خودافظ، سی یو سون.
30.05.12
شنبه عصر بردمش استخر. خیلی دوست داشت. تو تیوبش سعی میکرد
پادوچرخه بزند و مرتب میگفت: "بالا، پایین. بالا، پایین." یا "1،
2، 3، 4". خلاصه که تقریبا با رشوه از آب آمد بیرون.
دیروز بعدازظهر آمده پیش من درحالی که مایوش را مثل
کمربند کرده تنش و میگوید:" مامان من دارم میرم شنا، شما هم میآی؟!"
27.05.12
چند روز پیش، دختر مشغول دیدن یکی از فیلمهای خودش در
دوبی، فروردین همین امسال، وقتی که داشت هی کفشش را می پوشید و درمیآورد تا یاد
بگیرد:
پس چرا نینی هی کفشش را درمیآرد هی میپوشد؟ (با یک
حالتی که حوصلهاش از دست خودش سر رفتهبود)
26.05.12
به نارنجی می گه: آب پرتقالی
به زرد: خورشیدی
25.05.12
یکی از کارهای حدیدی که تازه به برنامه های من و دخترم
اضافه شده این است که وسط راه رفتن یهو باید بایستیم و ایشان بگوید: مامان، نیگا.
مورچه ها رو بیبین!
من باید حتما خم بشوم و مورچه ها را ببینم.
24.04.12
کلی با سایه هاش ماجرا دارد. امروز روی دیوار با سایه اش حرف
می زد. می گفت "این دست منه. این آب میوه منه. " بعد سرش را تند تند
تکون داد که موهاش تکون بخورند و گفت: این موهای منه!
سایه بیچاره هم فقط گوش داد.
23.04.12
امروز هوا در حد تیم ملی خوب بود.
من و دختر یکی یک کالسکه گرفتیم دستمان و با هم رفتیم
سوپر محل خرید! دختر، کالسکه "نینی خانوم" را میآورد و من کالسکه دختر
را. راه، حدود 15 دقیقه است اگر دخترم تو کالسکه باشد و خدا می داند چقدر اگر
بیرون باشد.
تو فروشگاه هر ردیف را باید دو سه بار برویم تا مثلا یک بسته
قارچ برداریم یا یک بسته تخم مرغ. از بیشتر آدمها هم باید معذرت بخواهیم چون یا
کالسکه من سر راهشان است یا کالسکه دخترم یا یکی از ما دو نفر. اما بیشترشان به
جدیت سلما لبخند می زنند و رد می شوند.
دختر مثل آدم بزرگها راه میرود و خوراکی انتخاب میکند.
دفعه پیش یک شیشه زیتون برداشتهبود. این دفعه قارچ و موز و یک عدد سیب سبز!
برایش بستنی مخصوص بچهها برداشتم و در راه برگشت، زیر
آفتاب واقعا داغ، خودش و همه لباسهایش با هم بستنی نوش جان کردند.
22.05.12
دیروز نهار دختر را بردیم مک دونالد. جایزه اش یک ظرف
پلاستیکی بود با یک کاغذی که وسطش دانه بود و باید کاغذ حاوی دانه را در ظرف
بگذاری و رویش آب بریزی و بعد از چند روز، دانه ها سبز شوند.
امروز غروب پدر و دختر برای یکی دو ساعتی با هم بودند.
وقتی برگشتم خانه، با آب و تاب برایم تعریف می کرد که : "دونه رو گذاشتیم،
روش آب ریختیم،...." به اینجا که رسید انقدر هیجان داشت که نمی تونست حرف
بزند، یک نفس عمیق کشید: "تا سبز بشه!"
21.05.12
نشسته بودم روی زمین که لباسش را با لباس خواب عوض کنم.
دختر هم بازیش گرفته بود و دورم می چرخید و نمی آمد.
در حین بازیهاش ناگهان من را از پشت بغل کرد، صورتش را به
صورتم چسباند، به باباش نگاه کرد و گفت: من مان هیوا رو دوست دارم!
لازمه که بگم من چقدر حوشحالم الان؟!
18.05.12
یکشنبه تصمیم گرفتیم چیدمان اتاق را عوض کنیم. متر آوردیم
برای اندازه گیری طول و عرض وسایل. آنجا بود که دخترخانوم با پدیده متر و این که
می شود تا ناکجاآباد بکشیش و بعد دکمه را نگه داری برای جمع کردنش، آشنا شد.
الان 4 روز شده است که ما بی وقفه داریم اندازه تمام
وسایل خانه را می گیریم. یک سر متر دست دختر خانوم است. می فرمایند: شوما اون سرش
رو بیگیر. و بعد خودشان عدد روی متر را می خوانند. "شیش، هفت!"
دیشب نوید که خیلی خسته شده بود، گفت: از دست این متر
علیه ما علیه!
17.05.12
من و دختر این هفته خانه نشین شدیم تا مراسم آموزش لگن به
بهترین نحوی انجام بشود! بیرون رفتنمون در حد این است که با "نینیخانوم
ِ" دختر و کالسکه "نینیخانوم" برویم دم در و تو حیاط و یک ساعتی
راه برویم.
چند روز پیش تو باغچه چند تا حلزون دید و با طرز کارشان
آشنا شد. از آن موقع هر دفعه از دم باغچه رد شده گفته: حزون! وو آو یو؟ (where are you) امروز با یک بیلچه براش چند تا حلزون پیدا کردم و گذاشتم که نگاه
کند. مرتب میگفت: "هیوا بیبین، این داره از خونه اش در میآد. اینو بیبین.
داره راه میره. "
نینیخانوم اسم عروسک دخترمه که همه جا حضور دارد، حتی
روی لگن.
14.05.12
ایکسانی که به بچه هایتان روی لگن نشستن را یاد دادید،
آفرین بر شما! چه اعصابی داشتید:|
12.05.12
شام که خوردیم به باباش گفت: نوید! بیا بیریم دور بیزنیم!
باباش: کجا دور بزنیم؟
دختر:خیارنون!! (خیابون خودمون :))
11.05.12
داشتم برای نهارش مرغ سرخ می کردم و دختر هم داشت با ظرف
چای و شکر بازی می کرد. نشسته بود روی کابینت روبه روی پنجره. پنجره هم باز بود.
گفت: "مامان پنجره رو بیبند." شنیدم ولی حواسم رفت به مرغها. دوباره
تکرار کرد و دوباره من حواسم پرت شد. بار سوم گفت: "خدااااااااااااا! این
پنجره رو بیبند!"
10.05.12
دختر دارد با كامپيوتر من فيلمهاى خودش را نگاه مى كند.
من هم تو اتاق با آى پد ايشون مشغولم. اولا كه هر دو دقيقه يك بار صدايم مي كند كه
"بيا اينو بيبين" یا "هيوااااا يه دگه بيااااا".
بعد هم اينكه ديدم از بيسكويتى كه مى خورده، نصفيش را هم
داده بود به لپ تاپ بنده. وقتی پاكش كردم، بهش مى گويم: آخه بچه جون مگه اين اسباب
بازيه؟ مى گويد: بچه جون، اين لگوبازى نيست، كانتيه مامان هيواست.
كانتيه همان كامپيوتر است.
08.05.12
غیرقابل وصفه خوشحالی امروز صبح بنده بعد از مشاهده
مقداری مایع زردرنگ در یک عدد لگن پلاستیکی قرمزرنگ برای اولین بار...
ضمیر ناخودآگاه دخترم پر از بپربپرهای مامانش شد به همراه
خوشحالی. این جور مادری هستم بنده :))
07.05.12
خاله شبنم و عمو پویاش داشتند از در می رفتند بیرون بعد
از من بهشون گفت: "مرسی که اومدین پیشمون." بعد از خاله اش هم
گفت:"مرسی از شما!"
07.05.12
امروز عصر با گریه عصبی از خواب بیدار شد. کلی بغلش کردیم
و ناز و نوازش تا بالاخره آرام شد. همان موقع با خودم فکر کردم که حتما خواب بدی
دیده و ترسیده.
غروب با هم آبرنگ بازی می کردیم که یهو به من گفت:
"می ترسم. آقا نیاد منو ببره!" بعد هم شروع کرد به دویدن دور اتاق.
شب هم که من و نوید تلویزیون نگاه می کردیم و سلما داشت
خمیربازی می کرد، یهو چشمش افتاد به مرد تو تلویزیون و دوباره گفت: مامان بگو آقا
نیاد منو ببره!
06.05.12
رو درهای خانهمان شش تا برجستگی دارد، چهارتا بزرگ، پایین و دوتا کوچک،
بالا. از پایین نشانم داده است که "این مامانشه، این باباششه، این سلماششه،
این هم داداششه!!! "
فقط همین یک قلم را کم داریم :)
05.05.12
جیمبوری خیلی به ما نزدیک است. پیاده 15 دقیقه تقریبا. از
کوچه ما که خارج می شوی، باید بپیچی دست چپ و مستقیم بروی تا برسی به ساختمانی که
جیمبوری هم دارد.
گاهی که وقت نداریم یا هوا سرد است، همین چند قدم را هم
با ماشین می رویم. مثل امروز. به سر کوچه که رسیدیم، سمت چپ را نشانم داد و گفت:
"از این ور برو." پیچیدم سمت چپ. "آفرین مامانیوا!" به
پارکینگ ساختمان که رسیدیم دوباره گفت: "آفرین مامانیوا! یه بوس بده!"
خندیدم. گفتم:"آخه الان چه جوری بهت بوس بدم؟" یک کم فکر کرد.
"وقتی رسیدیم جیمبوری، کتمون رو در می آرریم، کفشمون رو در می آریم، بعد بوس
بده!"
05.05.12
بعد از ظهر یک موز برای خودش پوست کند و نشست به خوردن.
وسطهاش پشیمان شده بود. به من گفت: مامان موز می خوای؟ که گفتم: نه. می خوام چای
بنوشم. گفت: یه گاز بیزن. اگه نخواستی بذارش رو میز.
اگه اش داره درست می شه، بچه ام :)
۲ نظر:
سلام بانو جان. کلی روزانه هات رو خوندم و کیف کردم. امیدوارم که همگی خوب باشید و هر جا هستی تابستان را به خوبی و خوشی بگذرونی.
کجایی بانو جون، هنوز ایرانی؟ امیدوارم که خوب و خوش باشی هر جا که هستی.
ارسال یک نظر