۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

پرحرفی های بانو


عکس را آقای آرام پاییز گذشته گرفته است و برای دلجویی از عنکبوت های روزگار می گذارمش. یک کف مرتب برای کار بی نظیرشان!

اما هیچ عکسی از مورچه ها ندارم، برای آن ها هم یک کف مرتب بزنید!


****

خب، حالا ادامه ماجرا. چهارشنبه شب با تنی چند ار همکارهایم قرار یود برویم، پاتیناژ یا همون اسکیت روی یخ. من هم که حتی اسکیت روی زمین معمولی را هم بلد نبودم و فقط یک دوره ای از کودکی با آن اسکیت هایی که عین ماشین چهار چرخ داشتند، بازی کرده بودم. تازه همان زمان که برای تمرین رفته بودیم پیست اسکیت "بولینگ عبدو(؟)"، زمین هم خورده بودم و یادم نیست که چه شده که انگشت کوچکم خونین بود وقتی به خانه بر می گشتیم. از آن به بعد قصه اسکیت برای من تمام شده بود. تا روزی که بعد از سفر ایران آمده بودم سر کار و تا ظهر وقت بود که آمادگی ام را برای برنامه پاتیناژ اعلام کنم. من هم که هنوز در جو مسافرت بوم، گفتم که "او. کی!" یا همون "می آم" خودمان. تمام دو هفته در فکر انگشت کوچک خونینم بودم و تصمیمی که گرفته بودم و بلیطی که خریداری شده بود. در این میان فهمیدم که نلی هم دست خود را در فرانید اولین اسکیت یخی شکانده و مامان فراز هم به نوبه خود دچار سانحه شده است که دیگر به اندازه کافی ترسیدم.


چهارشنبه به همکارهایم اعلام کردم که نمی خواهم این موقعیت را از دست بدهم و دوست دارم که امتحانش کنم، اما استخوانهایم را بیشتر دوست می دارم. اگر دیدم که خطرناک است و من نمی توانم که خودم را کنترل کنم، سریع بیرون می آیم.


اول که کفش را پوشیدم، همه تنم می لرزید! و حتی نمی توانستم روی خشکی بایستم. نفس عمیق می کشیدم تا وضعیت بهتر شد. قدم هم زدم و تا در پیست را باز کنند، از لرزش من کاسته شده بود. پایم را که روی یخ گذاشتم، تازه فهمیدم که "اصطکاک کم است" یعنی چه. دستم به دیواره بود و به سختی خودم را هل می دادم و در ایستگاه های چند قدمی استراحت می کردم. یکی از همکارهایم وارد پیست کوچکتری شد که دو تا بچه و پدرشان در آن بودند. یک مسئول هم داشت.


مسئول به من که به دیواره چسبیده بودم و تکان نمی خوردم: کمک می خواهید ؟

من که به دیواره چسبیده بودم: من اصلا بلد نیستم که چه کار باید بکنم.

مسئول پاهایش را مدل هفت فارسی کرد و کمی زاویه داد تا روی یخ را خراش ایجاد کند و قدم های تند تند برداشت. گفت دستت را به دیوار بگیر و این کار را تمرین کن.


بعد از 20 دقیقه که تمرین هفت می کردم، یک مسئول دیگر مرا دید و گفت که دیگر لازم نیست که دستت را بگیری و می توانی ورنت را روی زانو بیاندازی و دو دستت را برای تعادل بالا ببری و همین قدم ها را آهسته تر برداری. اولش جرات نمی کردم، اما بعد از حدود 5 دقیقه باورم شد که می توانم دستم را رها کنم. یک مقدار در همان پیست کوچک تمرین کردم و بعد رفتم در پیست بزرگ. با همان دسفهای باز و در محدوده دیوارها. اما می توانستم روی یخ لیز بخورم و در حین استراحت با همکارهایم گپ بزنم.


عکس از وبسایت بی بی سی


****



امروز هم مرخصی گرفتم و مانده ام خانه. رفته ام استخر و حدود یک ساعت بی وقفه شنا کرده ام بعد هم سونای مرطوب و خشک. در عالم خلسه هستم!!

هیچ نظری موجود نیست: