یکی از مشقهایم رو که امروز آخرین مهلتش بود، فرستادم رفت. انگار از روی دوشم یک باری را برداشته اند. هر چی هم که سعی می کنم کارهایم را به موقع انجام بدهم و برای آخرین لحظه نگذارم، همیشه انقدر دور خودم را پر از برنامه می کنم که امکانش را از بین می برم. دیشب با خودم فکر می کردم که تا کی می خواهم از این "ددلاین" به آن یکی، لحظات زندگی ام را بگذرانم. از این امتحان به آن یکی و از این پروژه به آن پروژه. در تمام این 27 سالی که تا کنون سپری کرده ام، به غیر از دوران کودکی، فقط چهار ماه اولی که تازه به انگلیس آمده بودم، "ددلاین" نداشتم. برای خودم استراحت می کردم، حتی کار خانه را هم درست انجام نمی دادم و فقط مشغول استراحت بودم و دیدن سریال "فرزندز" و گشت و گذار. آن روزها، الان برایم شبیه رویا شده اند! آن وقت مرتب خانواده خودم و آرام تماس می گرفتند و برایم اظهار نگرانی می کردند که ممکن است افسرده شوم! حالا کجایند ببینند که از زور استرس، حتی شبها هم نمی توانم راحت بخوابم.
از برنامه ام بگویم که تا دو هفته دیگر باید دوباره بروم گلاسکو برای کلاس. این کلاس رفتن های من یعنی قبلش، درس را کامل خوانده ای و یک مشق درست و حسابی را هم آماده تحویل برای اولین روز کلاس کرده ای. بعد از این کلاس هم، یک هفته وقت دارم تا مشق آن کلاسی را که در دسامبر رفتم تحویل بدهم. سر کار هم سه تا کار را همزمان انجام می دهم! یعنی سه تا مدیر همزمان از من انتظار دارند، اما خب من فقط می توانم از پس یکی شان در آن واحد بر بیایم! به هرکدام هم که می گویم، می گوید که کار من مهم تر است.
حالا تمام کتابهایی را که از ایران آورده ام ( با چک و چونه به جای خوراکی) و سخنرانی ها و فیلم ها را تصور کنید که من مایوسانه از دور به آنها نگاه می کنم و می گذارم که خاک بخورند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر