دختر کوچولوی مامان،
دوست دارم بدانی که هر روز با کارهای کوچک و بزرگت من را مفتخر می کنی. مثلا دیروز که رفتیم برای کلاست و خودت نشستی و کفشهایت را مثل هر روز در آوردی و در جاکفشی گذاشتی، با دیدن کفشهای فسقلی صورتیات در جاکفشی از داشتنت خدا را شکر کردم و متوجه لبخند مادری که این احساس خوشبختی من را موقع عکس گرفتن از این منظره دید، شدم.
یا این که امروز، بعد از یک روز شلوغ، با خستگی رفتیم منزل یکی از دوستان. اول این که برای خودت میوه و شیرینی میخوردی و مزاحم بچه بزرگترها نمیشدی، بعد هم این که با پسر بچه کوچکشان که یک سال از خودت کوچکتر است و معروف است به جیغهایش، توانستی بازی کنی و برای مدتی ساکت نگهش داری. وقتی مادرش داشت از یکی از دوستانش میگفت که دختری همسن و سال تو دارد و اتفاقا دیروز همدیگر را دیده اند و بچه همسن تو، همین پسر بچه را کتک میزدهاست، باز هم آن احساس افتخار را داشتم.
میدانم که کودکی و انتظار ندارم که همیشه رفتار معقولانه داشته باشی. همین دیروز بود که همه پسته ها را میریخی زمین یا با من یکی به دو کردی و مجبور شدی برای دو دقیقه بروی ناتی کورنر* و باز هم دست از لجبازی بر نمیداشتی و تمام دو دقیقه الکی خندیدی و هی پرسیدی که تمام نشد و من رسما کم آورده بودم تا این که خودت گفتی مامان ساری**!
اما باور کن که اگر ترازویی بود که می توانست این موارد را با هم بسنجد، حق را به من میداد. یکی از بهترین اتفاقات زندگی من
بودی و هستی دختر کوچولوی من.
*naughty corner
**sorry
۱ نظر:
ای جان! خدا حفظش کنه براتون.
ارسال یک نظر