۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

حس خوش افتخار

دختر کوچولوی مامان، ‏

دوست دارم بدانی که هر روز با کارهای کوچک و بزرگت من را مفتخر می کنی. مثلا دیروز که رفتیم برای کلاست و خودت نشستی و کفشهایت را مثل هر روز در آوردی و در جاکفشی گذاشتی، با دیدن کفشهای فسقلی صورتی‌ات در جاکفشی از داشتنت خدا را شکر کردم و متوجه لبخند مادری که این احساس خوشبختی من را موقع عکس گرفتن از این منظره دید، شدم.‏

یا این که امروز، بعد از یک روز شلوغ، با خستگی رفتیم منزل یکی از دوستان. اول این که برای خودت میوه و شیرینی می‏خوردی و مزاحم بچه بزرگترها نمی‏شدی، بعد هم این که با پسر بچه کوچکشان که یک سال از خودت کوچکتر است و معروف است به جیغهایش، توانستی بازی کنی و برای مدتی ساکت نگهش داری. وقتی مادرش داشت از یکی از دوستانش می‏گفت که دختری همسن و سال تو دارد و اتفاقا دیروز همدیگر را دیده اند و بچه همسن تو، همین پسر بچه را کتک می‏زده‏است، باز هم آن احساس افتخار را داشتم. ‏

می‏دانم که کودکی و انتظار ندارم که همیشه رفتار معقولانه داشته باشی. همین دیروز بود که  همه پسته ها را می‌ریخی زمین یا با من یکی به دو کردی و مجبور شدی برای دو دقیقه بروی ناتی کورنر* و باز هم دست از لجبازی بر نمی‏داشتی و تمام دو دقیقه الکی خندیدی و هی پرسیدی که تمام نشد و من رسما کم آورده بودم تا این که خودت گفتی مامان ساری**!‏


اما باور کن که اگر ترازویی بود که می توانست این موارد را با هم بسنجد، حق را به من می‏داد. یکی از بهترین اتفاقات زندگی من
بودی و هستی دختر کوچولوی من.‏

*naughty corner
**sorry





۱ نظر:

پریسا گفت...

ای جان! خدا حفظش کنه براتون.