دارم یکی از مشکلات خیلی مهم این روزهام را که یک گره کور شده بود باز می کنم. اون هم چه شکلی، این شکلی که هی اینجا می نویسمش و پاک می کنم که جمله بندیش درست بشه و گره هی بازتر می شه. الان همه نوشته های قبل را پاک کردم و دلم می خواد از اول بنویسمش.
یکی از دوستان قدیمی خیلی نزدیک به ما زندگی می کند و منی که معمولا با آدمهای اطرافم راحتم و می توانم کنار بیایم، نمی توانم با او دوستی قابل قبولی داشته باشم. این قضیه ناخودآگاه ذهن من را خیلی مشغول ساخته و گاه باعث افسردگی هم می شود.
ما دو نفر، نقاط مشترک زیادی داریم. هم سنیم. با هم ازدواج کردیم. شوهرهایمان، برخلاف ما، با هم خیلی دوست هستند. تقریبا همزمان با هم به لندن آمدیم. الان هم که در همسایگی هم داریم زندگی می کنیم.
اما خب اختلافهایی هم داریم. این روزها که من سر کار نمی روم، او می رود. روزهای تعطیل که او تا نزدیک ظهر می خوابد، من مثل هر روز دیگر کارم از صبح زود شروع می شود. و خیلی اختلافهایی که ذکرشان لزومی ندارد.
در حین نوشتن فهمیدم که هیوای درونم برای این که سر تعظیم فرود نیاورد در برابر این شکست، همیشه سعی می کرده است تا اختلافهای بینمان را حل کند تا ما هم مثل شوهرهایمان بتوانیم با هم دوست صمیمی بشویم. همین کاری که خودم هم زیاد ملتفتش نبودم و انجام می دادم یکی از علتهای افسردگی گاه به گاه این روزهایم است. برای کسی که برای چگونه بودنش دلیل می آورد، دیدن اینکه بدون دلیل از رفتارهای کس دیگری تقلید می کند چیزی شبیه خودکشی است. و این که در آخر باز هم جواب نمی داد، به سختی ماجرا اضافه می کرد.
امروز غروب پیشنهاد دادیم که قبل از ورزش یک سر بیایند منزل ما برای چایی که دلشان هم برای دختر تنگ شده بود، باز شود. در جواب گفتند که لباسهایشان مناسب نیست.
این جواب، هیوای درونم را راحت کرد! خیالش راحت شد که نمی تواند هیچ وقت با این دوست قدیمی، صمیمی شود. دوست صمیمی در ذهن بنده می تواند با لباس ورزش برود خانه دوست صمیمی اش و بالعکس. این یک قانون نانوشته در ذهن بنده است و از آن قانونهایی است که نمی توانم برای هیچ صمیمیتی زیر پا بگذارمش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر