هفت روز کذایی گذشت.
صبح، همه خانه را مرتب و تر و تمیز کردم. حتی نهار هم پختم. وقتی کارهایم تمام شد، از این که استرسی نداشتم، کمی استرس گرفته بودم. آخر تجربه به بنده ثابت کرده است که وقتی یک اتفاق خطرناکی در انتظارم است، از همیشه ریلکسترم!!
ظهر، در سالن انتظار بیمارستان به این فکر میکردم که چرا با خودم کتاب انگلیسی آوردهام. حالا مجبورم از اینترنت مبایلم استفاده کنم و یک متنهای ریزی را فقط چون فارسی هستند بخوانم. نمی دانستم که در حالت استرس، انگلیسی خواندن چه همه برایم دشوار است. خدا را شکر استرس برگشته بود که علامت خیلی خوبی است برای بنده!
بالاخره، خانم دکتر معاینهمان کرد و گفت: من که غده ای نمیبینم ولی اسکن هم بکن تا مطمئن شویم.
و من بعد از اسکن، همان جا در کنار متخصصین، خیلی تلاش کردم که غده را پیدا کنم. نمیفهمم که غده ای که هفته پیش کلی بزرگ بود و لازم نبود زیاد هم دنبالش بگردی، چرا این هفته آب شد و رفت زمین.
بعد از ظهر، و ما خوشحال و خندان به زندگانی ادامه میدهیم.
۳ نظر:
خدا رو شکر. امیدوارم که همیشه سلامت باشی و از بلا به دور.
ممنون پریسا جان. شما و خانواده گلت هم سلامت باشید :*
امیدوارم همیشه سالم و خوش کنار دختر کوچولوتون باشین
ارسال یک نظر