بعضی روزها مثل امروز برای خودش یک بوی تازه ای دارد. بوی نگرانی بیشتر. به خصوص برای دختر بچه دو ساله ای که تو و باباش همه کس و کارش هستید. تویی که شبها وقتی خوابید، همچین بغلت می کند و بوست می کند و صورتت را به صورتش می چسباند که با خودت می گویی دنیا تمام شد هم شد!
پشت فرمان بودم و آفتاب هم می تابید. تنها بودم. فکر کردم به مادرم. به دخترم. به شوهرم. به دوستم. به برادرم. به پدرم. پیچیدم تو کوچه فرعی. اشک هم حلقه زده بود. چه همه وابستگی داریم به هم.
فکر می کردم که دنیا الان نباید تمام شود. حالا من یک چیزی گفتم! با این همه وابستگی آخر مگر می شود به آخرش فکر کرد؟
۷ نظر:
به نظر من وقتی یه همچین چیزی پیش میاد داره به آدم تلنگر می زنه که از حال و استفاده کردن از اون غافل نشو! یه وقتایی اینجوری به یاد آدم میندازه دیگه که به نظر من نامردیه اما کارآمد :)
راست می گی. از دیروز دارم با خودم فکر می کنم که چه خوبه که این مدت سر کار نرفتم و همه اش با سلما بودم. چه خوب بود که از هرلحظه اش استفاده کردم. راضیم به مولا!! :)
از بقیه اش هم لذت ببر چون دیر یا زود می ری سرکار، وقتی دخملمون رفت مهد.
دیر یا زود داره اما سوخت و سوز نداره خواهر. :)
of course if you want to go
بله عمه جان. به قول بزرگی دیر یا زود داره ولی داره!! :)
من سرکار رفتن رو گفتم عزیره دل برادر!
من هم همون رو گفتم قربان :)
ارسال یک نظر