چوپان مشغول چراندن گله گوسفندها بود که ناگهان یکی از گوسفندها فرار کرد. او هم بی درنگ به دنبال گوسفند دوید. گوسفند بدو، چوپان بدو. سربالایی و سرازیری. خسته و خیس عرق شدند. تا این که بالاخره چوپان ، گوسفند را گرفت. همین جور که او را در بغل گرفته بود می گفت، حتما خسته شدی. حسابی ترسیدی. برای خاطر خودت دنبالت کردم. حالا که خسته ای بیا تا گله روی دوشم می برمت.
چوپان، بعدها شد حضرت موسى.
هروقت كه خيلى از دست دخترم كلافه مى شوم، سعى مى كنم اين قصه را براى خودم تكرار كنم.
۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
این داستان رو نشنیده بودم. جالب بود.
بزرگ میشه بانو ...
خیلی زودتر از اونچه که تصورش رو کنید ..
تا بچه هست از بچگیش لذت ببرید ...
وقتی بزرگ شد حسرت روزهای بچگیش رو میخورید که ای کاش میشد بازم در آغوش گرفتش و بوسید و چلوند ..
سالی سرشار از بهترینها رو براتون آرزومندم بانو ...
ارسال یک نظر