دستم بند بود؛ هي اومد و رفت و عشوه ريخت. هي تا مبايل رو چاق كردم، رفت پشت شمشاد. بالاخره قبل از اينكه بارون شروع بشه و همون شكلي يك دستي، يك عكس تار ازش گرفتم. روزها من قربونصدقهاش ميرم و اون در جواب برام چهچهه ميزنه. اصلا ما خيييلييي با هم دوستيم...ه
۱۳۹۵ خرداد ۲۴, دوشنبه
۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه
شقايق، جاي تو دشت خدا بود
وسط بدوبدوهاي روزمره،
... وقتي داري تمرين ميكني كه دكتررفتن و بيمارستان رفتن و چكآپهاي پشت سر هم، ميتونند لذتبخش باشند و نبايد روي بوي بيمارستان تمركز كني و به جاش همونجا راه بري و يواشيواش تو گوش پسركت، كه تازگيها داره به سمعكش عادت ميكنه، شعر بخوني و باعث بشي پسرك و خودت تو همون فرصت كلي با هم عشق كنين، ضمن اينكه حال بقيه آدمهايي كه منتظرنوبتشون هستند رو هم بهتر کردهباشی...
...يا وقتي خسته و كوفته بعد از دو تا قرار بيمارستان با فاصله نيم ساعت رانندگي از همديگر، رسيدي خونه و داري عدسپلوي روز دوشنبه رو براي دختركت ميپزي كه بين مدرسه و كلاس شنا بياد و عشق كنه باهاش چون يك روزي خيلي وقت پيشها ازت خواسته كه دوشنبهها از اون پلوها كه توش دونههاي سياه داره درست كني و تو هم با اينكه فقط به اندازه يك عدسپلوي كتهاي وقت داري تا مدرسهاش تموم شه، تندي براش درست ميكني و خودت هم از بوي برنج ايراني كه ميپيچه تو خونه، پر از انرژي ميشي...
...اونوقت تو همون خستگيها و انرژيهاي كنارش، پسرك رو ميبري تو حياط كه تا آب كته بخار شه و بشه دمش كرد يك آفتابي هم گرفته باشين دوتايي و ياد گل شقايقت ميافتي كه چقدر دلبره و چقدر ياد زندگي بايد كرد مياندازد آدميزاد رو، و همينكه پسرك براي خودش روي سنگ ريزهها بازي ميكنه، يك عكس از گلت ميگيري كه به خودت ثابت كني كه وسط قرارهاي بيمارستان و بدوبدو و خستگي، دلت ميخواد بگي كه تا شقايق هست، زندگي بايد كرد...
... خلاصه كه، آب برنج تموم شد. اومديم تو. دم كني رو گذاشتيم. داشتم عكس رو ميذاشتم تو اينستا و زيرش مينوشتم كه بله! بايد زندگي كرد و اين حرفها... كه بوووووم! پسرك كه عاشق حياط شده و پا پنبهاي هست هنوز و به سختي پشت در شيشهاي حياط تو آشپزخانه ميايسته و به عشق همه جوجوها و سنگريزهها سر و صدا ميكنه، نتونست تعادلش رو حفظ كنه و با سر خورد روي كاشيهاي آشپزخونه...
...اون موقع سريع ساكت شد و هيچ اثري هم نبود از ورم و خون...اما سه ساعت بعدش، وقتي شناي دخترك تموم شده بود و تو رختكن منتظر بوديم لباسش رو بپوشه، حالش بهم خورد و چند بار تكرار شد و من تا سر حد مرگ ترسيدم و به خودم بد و بيراه گفتم كه چرا براي همون چند لحظه ازش غافل شدم ...
شب تو بيمارستان خوابيديم. هر چهارتايي با هم. تو خيالمون تصور كرديم اتاق هتل است... شكر خدا به خير گذشت. حالت تهوع قطع شد و سرش هم خوب بود و صبح برگشتيم خانه. البته تا دو روز بايد مراقب علائم مشكوك باشيم. فعلا يك روزش گذشته.
ميخواستم بگم وسط بدوبدوهاي روزمره، وقتي گل شقايق انقدر خوشرنگ و ناز و ملوسه، بايد يك ترمز زد و با گل به اين قشنگي كمي عشقبازي كرد و عميق و دقيق فكر كرد به اينكه بايد زندگي كرد...فقط بيزحمت از بچه كوچيكتون غافل نشين چون هنوز مفهوم ترمز براش جانيفتاده و ميزنه خودش رو ناكار ميكنه...؛-)
با تشكر
مادري كه هنوز كلي حرف داره كه نزده!
۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۴, جمعه
نقش خاطره میزنند قالیها
يادشون به خير...بچه بوديم، تابستونها ميرفتيم كرمان، منزل خدابيامرز مادربزرگم. دمدمای غروب، شدت آفتاب كه كم ميشد، حياط رو آب ميپاشيدن و يك فرش پهن ميكردن و تا آخر شب كلي كيف ميكرديم. دیروز همين كه قالي افتاد تو حياط، دلم خيلي براشون تنگ شد....چه زود دير ميشه!
۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه
یک هشتتایی برای دستگرمی
١- هشت روزه كه باباي بچهها رفته سفر و من موندم با همه كارهاي منزل و بيرونش! يعني از زور بيخوابي و سردرد حتي حال ندارم كه غر بزنم...
٢- بعد از اينكه ياد وبلاگ افتادم، از اينكه ديدم روزبهروز و خانوم شين هنوز هستن و مينويسن، خيلي خوشحال شدم. اصلا نوشتههاشون خيلي وقتها حرف دل منه ولي با يك انشاي دلنشين. يك جوري كه ميگي اينها كه هستن و مينويسن، من بهتره ساكت يك گوشه نگاهشون كنم.
٣- تو سه سال گذشته، اصلا فرصت نشده بود و يادم هم نبود كه بخونمشون. حالا هروقت كه جوجهها تو دست و بالم نباشن، يك ليوان چايي ميذارم كنار دستم و ميشينم به خوندنشون.
٤- يك جايي خانوم شين نوشته بود از مادرانگيش. از اينكه قبل از مادر شدن بال داشته و بعدها بدون اينكه بفهمه بالش رو از دست داده. حالا پسرش بال داره عوضش. از نوشتههاي قديميش بود. اصلا يادم نميآد تاريخش رو كه برم پيداش كنم. دوست داشتم خود اون رو ميذاشتم اينجا از بس كه حرف دل من بود. حالا شايد رفتم و پيداش كردم يك روز كه سرم انقدر درد نميكرد.
٥- حالا هنوز خيلي حرفهام مونده ولي واقعا سرم درد ميكنه و نميتونم تمركز كنم و بيارمشون رو كاغذ! كاشكي پريسا يا خانوم شين زودتر بنويسن حرفهایو امروزم رو!
٦- همين الان از اتاق فرمان تو تلگرام اشاره شد كه باباي بچهها به حول و قوه الهي كارش تموم شده و داره سعي ميكنه از اون ور آبها خودش رو به ما برسونه.
٧- وقتي مجبوري هم بيخوابي تحمل كني، هم خريد كني، هم تميزكاري كني، هم ببري مدرسه و بياري، هم مشق بنويسي، هم با يك بچه كوچولو بازي كني، هم كلاس بازي بري، هم دكتر ببري، هم بپزي و بدي بخورن و جمع و جور كني، هم جواب سوالهاي پيدرپي يك دختر شيش ساله رو كه مسلسلوار به سمتت شليك ميشه بدي؛ اون وقت است كه دلت ميخواد بري اون خانومهايي كه تنهايي بچه بزرگ ميكنن رو سفت بگيري تو بغلت و دو تا بزني رو شونهشون و دست مريزاد بگي و بپرسي چه جوريه كه كم نميآري؟
٨- برم الان پسرك بيدار ميشه...
۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۰, جمعه
درباره من...اردیبهشت 95
یک زن 34 ساله. مادرِ یک دختر شش ساله و یک پسر یک سال و نیمه. بعد از سه سال، هوای وبلاگ نوشتن دارم. دوست دارم تجربیات سه سال گذشته رو هم گاهی یادآوری کنم. مهمترین چیزی که یادگرفتم تو این دوره، این بود که "تو لحظه باید زندگی کرد". یاد که نه، با گوشت و پوستم لمسش کردم و حالا هر روز دارم تمرینش می کنم...ه
۱۳۹۵ اردیبهشت ۸, چهارشنبه
من، شبیه اصحاب کهف در وبلاگستان
لپتاپم خراب شد. به اینترنت وصل نمیشد. اسبابکشی کردیم. منزل جدید با تعمیرات و کارگر و گرد و خاک بودیم. لپتاپ جدید هم اصلا به دل نمی نشست هنوز هم نمی نشینه! الان بعد از مدتها، فقط به خاطر گل روی وبلاگ، دارم کیبرد مسخره رو تحمل می کنم. مریض شدم یک کم. استراحت و دوا.بهتر شدم. داشتم برمی گشتم سر کار که دوباره باردار شدم. بچه ام زود به دنیا اومد. سه ماه زودتر از تاریخ زایمان. دو ماه بیمارستان بود. الان بیست ماهش است. عشق مامانشه. پسره. سوپرمن است! خواهرش شش سالش شده. امروز تو خاطرات فیسبوک داشتم حرفهای چهار سال پیشش رو می خوندم که یاد وبلاگم افتادم. دلم تنگ شد. این شد که بچه ها که خوابیدن، اومدم سراغ لپتاپ و بدون نیم فاصله یک شرح وضعیتی نوشتم. برای دل خودم و اگه دوستهای قدیمی این دور و بر هستن، برای اونها. اصلا کسی وبلاگ داره این روزها؟ه
۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه
گزارشی از احوالات دخترک و مامانشان
امروز
بعد از لگوبازی، بازی محبوب بنده، داشتم تکههای لگو را از رو زمین جمع میکردم که خانوم رفتند رو مبل نشستند.
من: پس چرا کمک نمیکنی؟
دخترک: نمیتونم الان تایدی آپ* کنم.
من: چرا؟
دخترک: تامیام** درد گرفته، باید بالا بشینم.
من: تامیات چرا درد گرفته؟
دخترک: نمیدونم، شاید توش پر از هانگری*** شده که درد میکنه...
*tidy up
** tummy
***hungry
دیروز
اندر قاطيشدن مباحث آشپزي و تمرين ركابزني و تغيير دكوراسيون داخل منزل:
دخترك وسط ركابزدنهايش، كه خودش قصه مفصلي از تمركز روي پاي راست و چپش است، ناگهان ايستاد و رو كرد به من و باباش كه داشتيم در مورد ديوارهاي جديد يكي از خانههاي سر راهمان صحبت ميكرديم و با جديت مخصوص به خودش گفت: به
نظرم ديوارهاي اين خونه را بايد خراب كنيم و توش تخممرغ بزنيم!
توضیح اینکه مدتی است به دنبال عوض کردن منزل هستیم و بیشتر بحثها حول محور این دیوار چرا اینجاست، آن یکی کج است، این اتاق کوچک است، این اتاق را به خانه اضافه کردهاند و اینها میچرخد. ضمن اینکه بنده تازگیها علاقه شدیدی به آشپزی پیدا کردهام و مرتب در حال امتحان کردن دستورالعملهای جدیدم و در این راه دخترک و باباش هم همراهی میکنند بهخصوص وقتی پای کیک در میان باشد! از آن طرف هم دو سه روز است که دخترک صاحب دوچرخه شده و خب یادگرفتن رکابزدن کلی تمرکز میخواست....
چند روز پیش
دخترکم روزها براي بنده قهوه درست ميكند، معلومه با دستگاه مخصوص دیگر. آن روز با همه خستگيهاش بعد از پارك و مدرسه باز هم داوطلب بود كه قهوه را درست كند. مثل همیشه و به تقلید از باباش، با دستهاش بخار قهوه را داد طرف خودش و گفت:
Oooh! What a lovely coffee!
چند روز پیشتر
تو تخت با هم کشتی میگرفتیم که یهو رو کرد به من و گفت:
Your eyes is(!) very sparkly!
بله، بنده مُردم از خوشحالی...
۱۳۹۱ اسفند ۳۰, چهارشنبه
آمد از ره فصل زیبای بهار
از آخرین خاطرات من و دخترکم در سال 1391
.
امروز، روز 29 اسفند، حسنیطور بنده با ایشان رفتم مهدشان. در طول ترم یک روز میشود مامانشان را هم با خودشان ببرند. بنده هم از قضا روز آخر سال را برای مکتب رفتن انتخاب کردهبودم!
بگذریم. اتفاقات جالبی افتاد. یکیش به شرح زیر است:
یکی از معلمها، بچه کوچکترها را جمع کردهبود و راجع به حشرات باهاشان صحبت میکرد. این گروه هفت نفره کسانی بودند مثل دختر بنده که تازه دارند انگلیسی یاد میگیرند. خلاصه خانوم معلم از "لیدیبرد" گفت و "اسپایدر" و اینکه "حالا شما هم یک اینسکتی بشوید و از داخل این تونلی که من درست کردم بخزید!"
نفر اول و دوم با اصرار خانوم معلم "اسپایدر" شدند. رسید نوبت دخترک. خانوم معلم پرسید: چه حشرهای هستی؟
ایشان بعد از مکث طولانی گفت: دایناسور! (با لهجه درست)
خانوم معلم که خندهاش را کنترل کردهبود گفت: فکر کنم دایناسور خیلی بزرگ است. حشرهها خیلی خیلی کوچیک هستند. میخوای یک حشره کوچولو انتخاب کنی؟
دخترک دوباره کلی مکث کرد و آخر سر گفت:
I am a very very small dinosaur
روشن است که چهار نفر بعدی هم "وری وری سمال دایناسور" بودند دیگر! :)
پیشاپیش رسیدن نوروز و سال 1392 را به شما دوستان عزیز شادباش میگویم. با بهترین آرزوها
۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
اندر مزایای خانهتکانی اینکه سالی یکبار میرسم به یک قوطی کوچک که کاغذها و نشانههای روزهای اول به دنیا آمدن دخترک را تمام سال در خود نگه داشتهاست. حتی اولین لباسش هم آنجاست. انقدر کوچک است که بدون زحمت، درون قوطیِ فسقلی جا شده. بین کاغذها یک شعر هست که پیرمرد همسایه وقتی سلما را برای اولین بار دید، برایش نوشت. یک کاغذی هم هست با سربرگ شرکتی که بنده در آن شاغل بودم، یک طرفش یعنی همان زیر سربرگ عدد و رقمهای کارم نوشتهشده و پشتش لیست خرید برای دخترک شامل تخت و کمد و اینها.
.
حالا غوطه خوردن در تمام این خاطرات یک طرف، بنده امشب در همین قوطی کوچک، لای همین کاغذها که حداقل دوبار دیگر تکانده شدهبودند، یک عدد ربع سکه هم پیدا کردم! نمیدانم بابانوئل (سنتا) برایمان عیدی آورده یا اینکه سریهای قبل بنده بینهایت در خاطرات غوطهور میشدم و این سکه جایی پنهان میشد یا که چی؟ به هر حال، اندر مزایای خانهتکانی این چیزها هم هست. گاهی آدم سکه هم پیدا میکند.
.
حالا غوطه خوردن در تمام این خاطرات یک طرف، بنده امشب در همین قوطی کوچک، لای همین کاغذها که حداقل دوبار دیگر تکانده شدهبودند، یک عدد ربع سکه هم پیدا کردم! نمیدانم بابانوئل (سنتا) برایمان عیدی آورده یا اینکه سریهای قبل بنده بینهایت در خاطرات غوطهور میشدم و این سکه جایی پنهان میشد یا که چی؟ به هر حال، اندر مزایای خانهتکانی این چیزها هم هست. گاهی آدم سکه هم پیدا میکند.
۱۳۹۱ اسفند ۲۲, سهشنبه
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
در همان حين بنده داشتم فكر ميكردم به خنداندن دختري كه هميشه به راحتي ميتوانم بخندانمش و اينكه تو اين شرايط چقدر سخت است خنداندنش...
خلاصه كه سعي خودم را كردم و تا حدودي خنديد و بالاخره خوابيد.
.
سوالم اينجاست كه تو كي انقدر بزرگ شدي فسقلي كه غمِ تو دلت را نگه ميداري؟
.
.
عكس مال امروز است، وقتي داشت از مشق مهدش با دوربين خودش عكس ميگرفت.
۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه
دستم بگرفت و پابهپا برد
1
امروز دخترک اولین چت عمرش را کرد.
چند روز پیش با آیپد مشغول بود به الکی تایپ کردن. گفتم: میدونی B کدومه؟ نشانم داد. دوباره پرسیدم: میدونی A کدومه؟ باز هم نشان داد. گفتم: اگر دوبار پشت هم بزنیشون، میشه "بابا". خیلی خوشحال شد و صد تا B و A را پشت هم ردیف کرد.
امروز که با پدر جانش که ماموریت تشریف دارند، چت میکردیم، دخترک آمد و برای باباش نوشت BABA و بعد هم کلی علامت قلب و بوس و اینها فرستاد...راستش بنده به باباش حسودیم شد یک کم.
.
2
خريد هفتگي را مي كرديم و سلما طبق معمول جلوي چرخ خريد نشسته بود و يك نفس با بنده صحبت مي كرد. همانطور كه به ليست خريد فكر مي كردم و رديف مواد و اينكه از چه راهي بروم كه كوتاهترين باشد (از سري درگيريهاي ذهنِ من) و به سخنرانيهاي خانوم هم گوش مي دادم، گفت: مامان، چرا مردم همه به من smile مي زنند!
.
3
كوك هم مي زنند ايشون :)
راستش تو مهدش برای اولین بار دیدم که سوزن میدهند دست بچههای دو و نیم ساله و میخواهند که کوک بزنند. برایم جالب بود. از مدیرش سوال کردم که خطرناک نیست و اصلا برای چی اینکار را میکنید. جواب داد: که تمام مدت مراقبشونیم که کار خطرناک نکنند و این که این کار برای کنترل دستشون خیلی خوبه و کمک میکند وقتی بخواهند بنویسند.
من هم خیلی دنبال یک همچین چیزی میگشتم. جرات نمیکردم سوزن معمولی بدم دستش. تا این که این را پیدا کردم. سوزنش پلاستیکی است و سرش هم گرد است!
۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه
sorry seems to be the hardest word
خسته از آن همه دست و پایی که تو آب زده بود، نشسته بود تو بغلم و با هم تلویزیون نگاه میکردیم. روش را برنگرداند ولی با تحکم گفت: دیگه تو آب ولم نکنی ها...
موهای خوشبوش را بوس کردم و گفتم: با اون تیوپهایی که به دستهات میبندی، نمیری زیر آب؛ دفعه قبل هم خودت دست و پا میزدی و شنا میکردی، فکر کردم خودت دست و پا میزنی وقتی ولت کنم. اما ببخشید که درست ازت اجازه نگرفتم. دفعه بعد تا خودت اجازه ندی، ولت نمیکنم.
باز هم روش را برنگرداند. باز هم بوسش کردم. ادامه برنامه را نگاه کردیم.
.
امیدوارم که دیگه این حس را توت تکرار نکنم که قادرم ولت کنم. امیدوارم فهمیده باشی که این دفعه هم اگر خیالم جمع نبود و اگر دستم از زیر مواظبت نبود، حتی با وجود اون تیوبها، هرگز ولت نکردهبودم.
.
ببخشید
۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه
نخودهایی برای خوشحالی
شما فکر کن که غم عالم تو دلت باشه، کاسه چهکنم چهکنم یک لحظه هم دست از سرت برنداره اصلا در معرض خل شدن باشی که نگاهت بیافته به پاهای کوچولوش و اون ده تا انگشت قد و نیم قدش که مثل نخود ردیف شدند ...نمیشه لبخند نزنی و قربونشون نری.
۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه
پاپریکای من
دخترک دیشب درحالیکه خیلی خسته بود ولی نمیخواست بازی را ترک کند:
موهای من فلفلی (فرفری) است؟ مگه نه؟
منتظر جواب من نشد، با تعجب ادامه داد:
فلفل سبز یعنی؟
باز هم منتظر نشد:
ولی موهای من که بلک* است...
*black
یک مدت بود که ناغافل من و باباش را بوس میکرد و یواش میگفت:" مامان (یا بابا)، دوستت دارم" و ما از خوشحالی میمردیم. چند روز است که این اتفاق برای اشیا مورد علاقهاش هم میافتد. مثلا همین عروسکی که امروز تو بغلش گرفتهبود و خوابیدهبود.
غروب شنیدم که به عروسکش میگفت:" خوشگلم، دماغت درد میکنه؟ میخوای ببوسمش؟ کرم برات بزنم؟"
غروب شنیدم که به عروسکش میگفت:" خوشگلم، دماغت درد میکنه؟ میخوای ببوسمش؟ کرم برات بزنم؟"
۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه
خوشحال
یک روزهایی، مثل امروز هست که دخترک از خواب بیدار میشود و لباس مرتب میپوشد و خودش را درست میکند و میرود سرِ کار. امروز کوچولو است. صبح خودم حاضرش کردم که با باباش برود سر کار. فردا، خودش حاضر میشود و میرود.
لباس نارنجی و قهوهای پوشیده بود با جوراب شلواریای که باهاش ست است و گلِسرهای همرنگ لباسش.
خوشحال بود.
اشتراک در:
پستها (Atom)