۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

نجات

دوباره قرار شده که بریم وطن. آن وقت من وسط همه خوشحالی هام، هی یاد یکی از دوستهای بابام می افتم که یک جور عجیبی به دخترک ما علاقه دارد، تو فکر و خیال خودش مثلا بابابزرگشه، و صبح و شب زنگ می زند و وقت و بی وقت پا می شه می آد خونمون و اگر هم به هر نحوی موفق بشیم بپیچونیمش، انقدر ازمون طلبکار می شه که پشیمون می شیم. خلاصه که همین فکر و خیالا، کلی عصبیم می کنه و هروقت که با مامان حرف می زنم، متوجه حالت عصبیم می شه و به نظرم که هی می خواد بگه: خب! نیا!! اما نمی گه. می ترسه بیشتر و بیشتر عصبی بشم.
*
احیانا نمی دونید که چطوری از دست یک همچین آدمی می شه نجات پیدا کرد؟ که اگر جوابی دارین و دریغ می کنین، احتمالا مامانم اون دنیا از دستتون شکایت می کنه.
*
همین.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

moteasefane az daste bazia nemishe farar kard midoonam chi migi banoo

پریسا گفت...

راه درست و مطمینی به فکرم نمی رسه. اگر خیلی اذیتت میکنه، پیه ناراحتی و عکس العملش رو به تنت بمال و نارضایتیت رو صراحتا بهش بگی. یک وقت هم می بینی کار کرد.