بعد از سالها، یعنی نه سال ازپیش دانشگاهی تا پارسال ، که با هم حرف نزده بودیم، برایم در اینترنت پیغام گذاشت که تمایل دارد با هم صحبت کنیم. راستش من هم دوست داشتم که ارتباطمان بیشتر از پیغام های اورکاتی باشد.
تماس گرفت. از زندگی متاهلی اش گفت. من هم. از مهاجرتش گفت. من هم. از تغییراتی که کرده بود، گفت. من هم. تا رسیدیم به سوالی که او را واداشته بود که به من زنگ بزند. از قبل حدس می زدم، اما با این وجود، جوابم انگار در مغزم خشک شده بود و من خیلی تقلا کردم تا به یاد آوردم. بعد هم او را در جریان گذاشتم که یکی از اثرات آن زندگی متاهلی به همراه مهاجرت و تغییر، این است که افراد دور و برت کم می شوند و آن تعدادی هم که هستند، متوجه تغییر نمی شوند چون تو را قبل از آن ندیده اند که سوالی داشته باشند و این ها باعث می شود که جواب هایت در ذهنت خشک شوند. خندیدیم. او به من پیشنهاد کرد که جوابهایم را در جایی بنویسم. من هم که مدتها در فکر وبلاگ بودم، "بانو" را اختراع کردم!
بانو، دیشب در حین ورزش، همین طور که به سخنرانی در مورد "آزادی" گوش می داد، به یک جواب دقیق در مورد سوال دوستش رسید. جوابی که شاید گذشته ها، در کوچه پس کوچه های ذهنش، با محاسبات مختلف درست شده بوده است؛ ولی او هرگز به دقت به آن نپرداخته بود. یعنی از این زاویه به آن نگاه نکرده بود.
راستش، بانو در آخرین سفر خود به گلاسکو، یک موقعیت ناخوشایندی را تجربه کرد که نه تنها در تمام آن سفر بلکه تا الان، مقداری از سی پی یوی مغزش در حال تجزیه و تحلیل مفهوم "آزادی" است. یکی از علت های کم رنگ بودن این روزهایش هم همین است. با خودش به این نتیجه رسیده بود که "چهار دیواری اختیاری" گرچه جالب به نظر می رسد، ولی در عمل نمی تواند صحیح باشد. یاد مثالی افتاده بود که طرف می خواست کف کشتی را که سهم خود بود، سوراخ کند با همین استدلال.
تماس گرفت. از زندگی متاهلی اش گفت. من هم. از مهاجرتش گفت. من هم. از تغییراتی که کرده بود، گفت. من هم. تا رسیدیم به سوالی که او را واداشته بود که به من زنگ بزند. از قبل حدس می زدم، اما با این وجود، جوابم انگار در مغزم خشک شده بود و من خیلی تقلا کردم تا به یاد آوردم. بعد هم او را در جریان گذاشتم که یکی از اثرات آن زندگی متاهلی به همراه مهاجرت و تغییر، این است که افراد دور و برت کم می شوند و آن تعدادی هم که هستند، متوجه تغییر نمی شوند چون تو را قبل از آن ندیده اند که سوالی داشته باشند و این ها باعث می شود که جواب هایت در ذهنت خشک شوند. خندیدیم. او به من پیشنهاد کرد که جوابهایم را در جایی بنویسم. من هم که مدتها در فکر وبلاگ بودم، "بانو" را اختراع کردم!
بانو، دیشب در حین ورزش، همین طور که به سخنرانی در مورد "آزادی" گوش می داد، به یک جواب دقیق در مورد سوال دوستش رسید. جوابی که شاید گذشته ها، در کوچه پس کوچه های ذهنش، با محاسبات مختلف درست شده بوده است؛ ولی او هرگز به دقت به آن نپرداخته بود. یعنی از این زاویه به آن نگاه نکرده بود.
راستش، بانو در آخرین سفر خود به گلاسکو، یک موقعیت ناخوشایندی را تجربه کرد که نه تنها در تمام آن سفر بلکه تا الان، مقداری از سی پی یوی مغزش در حال تجزیه و تحلیل مفهوم "آزادی" است. یکی از علت های کم رنگ بودن این روزهایش هم همین است. با خودش به این نتیجه رسیده بود که "چهار دیواری اختیاری" گرچه جالب به نظر می رسد، ولی در عمل نمی تواند صحیح باشد. یاد مثالی افتاده بود که طرف می خواست کف کشتی را که سهم خود بود، سوراخ کند با همین استدلال.
تا این که دیشب با شنیدن "کیست مولا؟ آن که آزادت کند*****بند رقیت زپایت برکند" و توضیحاتش، مفهوم "روشن فکری"، "آزاده گی" و "کنده شدن بند رقیت از پای آدمی" برایش مثل روز روشن شد. ارتباطشان را فهمید. در مورد واقعه گلاسکو، به نتیجه رسید. از جواب مربوط به سوال دوستش که به تبع سوال خودش هم بوده است، به آرامش رسید. حالا هم مرا متقاعد کرد که با دوستم تماس بگیرم و نتایج کشفیاتم را با او در میان بگذارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر