۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

رویا


هنوز هم گاهی مرا سخت متعجب می کند. مثلا امروز صبح زود، قبل از طلوع آفتاب، وقتی از پشت شیشه سرتاسری اتاقش به پیچ شیب دار خیابان الدرسلی نگاه می کرد که در نور ساختمان قدیمی بالای تپه، روشن شده بود و در مسیر نگاهش نمی توانست قطرات ریز باران را نبیند، بی اختیار اشکش که می ریخت، من متعجب بودم.


تعجب برای آن همه استدلالی که یاد این دختر بچه مو فرفری چشم سیاه داده ام. تعجب از بابت این که گیریم، از کودکی رویایی داشتی و دست روزگار نگذاشت به رویایت برسی، این همه سوزش دل؟ این همه آشفتگی؟


من هنوز در تعجب بودم که او اشکش را پاک کرد. همان چند قطره کافی بود تا سوزش دلش خوب شود. دلش به کل خوب شده بود. برایم استدلال می آورد که "دل می سوزد و اشک جاری می شود" و این منافاتی با شکر ندارد. می گفت: در همان حال هم نمی توانستم که ناشکری کنم. حرف هایش و آرامشش باز هم مرا متعجب کرد.



***
پ.ن. عکس در سال 1955 گرفته شده از همین خیابان. عکس امروزش هم در اینجا.

هیچ نظری موجود نیست: