این طوری شد که بانو کنترل خود از کف داد و سفره دل گشود!
اما حقیقت امر این است که الان در نقطه مقابل دیشب قرار دارد از لحاظ حال.
از صبح هم مثل یک حیوان نجیبی چهار نعل دویده است و فعالیت کرده. از پارک رفتن و ماسه بازی و تاب بازی با لیدی بگیرید تا مهمانی فسنجان پارتی شبانه و بعدش هم قابلمه شوری و آشپزخانه پاک کنی اش.
اما جایتان خالی بود این فسنجان را بخورید. آن روزها که مامان اینجا بود، برداشت و گردوهای فریزری من را فسنجان کرد و گذاشت دوباره تو فریزر. بعد امروز که ناگهان برای سالگرد ازدواجمان قرار شد مهمانی بدهیم، با مادر شوهر محترم آنها را درآوردیم و یک خورش (یا خورشت؟ جان شما یادم رفته!) اساسی درست کردیم. حالا سر شام که همه اقرار می کردند که چه خورشی و به به! ما دوتا هی به هم تعارف می کردیم که شما زحمت کشیدید و خسته شدید و این حرفها و رویمان نمی شد بگوییم که هنرمند اصلی الان کیلومترها دور است و جایش چه خالی!
آقای آرام هم از صبح، صد دفعه تبریک گفته بود!! اصلا هم یادش نبود یا نفهمیده بود که بنده دیشب داشتم از ناراحتی فلج می شدم :) امشب که وبلاگم را خواند، یک کم اخم کرد و گفت: خدا کنه این وبلاگت را سیل ببره! یک کیک هم خریده بود که باز جای شما خالی...
همین. راستی دوستانی هم که اینجا را می خوانید و با من در ارتباطید، نمی کشم خودم را، نترسید!
این هم عکس کیک
۵ نظر:
خب. خدا رو شکر که بهتری. من که در اینگونه موارد دست آخر تقصیر رو می اندازم گردن هورمونها. اصولن از دیوار اونها کوتاهتر پیدا نمی کنم.
پنجمین سالگرد ازدواجتون هم مبارک
من همچنان موفق به دیدن لیدی گردوییت شده نشدم (غم و غصه)
خب. خدا رو شکر که بهتری. من که در اینگونه موارد دست آخر تقصیر رو می اندازم گردن هورمونها. اصولن از دیوار اونها کوتاهتر پیدا نمی کنم.
پنجمین سالگرد ازدواجتون هم مبارک
من همچنان موفق به دیدن لیدی گردوییت شده نشدم (غم و غصه)
اين "وبلاگت رو سيل ببره" خيلي باحال بود.
بعد از شش سال آدم ديگه تو زندگي جاميفته شبيه همون فسنجون...
سالگرد ازدواجتون مبارک باشه. خدا رو شکر که حالت هم بهتر شده.
ما که کیک رو ندیدیم اما خوشحالیم که آتش بس داده شده! تازه بعد از اون طوفانها آدم کلی می فهمه که آرامش دریاییشون چقدر قشنگه!
ارسال یک نظر