۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم

بهتره وقتی آدم عصبانی یا زیاد ناراحته، تصمیم نگیره. اگر هم می گیره همون موقع عملی نکنه. یعنی واقعا خوبیش به اینه که مشاعرم الان انقدر را کار می کنه! اون هم احتمالا مال چرخی هست که تو فیس بوک زدم. یک کم حالم بهتر شد.
همین. الان خیلی داغونم. دلم هم می خواد که اینجا بنویسم. اگر هم کسایی که منو می شناسن و اینجا را می خونن فردا بهم زنگ بزنن که بهتری یا نه، شاید خودم را بکشم! گفته باشم.
خلاصه که اعصاب مصاب در حد روستاها شده. یه وقت فکر نکنین به خاطر مادر و پدر شوهرمه ها. اون ها از سری انسانهای خیلی کم آزار هستند. یعنی نمونه شون را نمی شه راحت پیدا کرد از بس که کار به کارت ندارن. من دلم از جای دیگه پره. نمی نویسمش. اما خیلی پره!
کاش فردا پنجمین سالگرد ازدواجمون نبود.

۸ نظر:

مریم-مامان آوا گفت...

باورم نمیشه بعد اینهمه وقت بتونم برات کامنت بذارم.زیاد به خودم زحمت تایپ نمیدم چون امیدی ندارم ثبت بشه! در هر صورت با جمله آخر نشون دادی مربوط به شوهر بود قضیه..بهتر بشید !لیدی رو بوس کن

هنا گفت...

این چه جور نگفتنی بود خواهر جان! اون جمله ی آخر که خودش یه پست بود.
اولا که مبارک باشه سالگرد ازدواجتون بعد هم صد سال اولش سخته!
ببوس لیدی نازنین ما رو که همچنان برای ما گمنامه :)

مامان آرمان گفت...

ایشالله قضیه هر چی بوده به خیر گذشته باشه....
و در پنجمین سالگرد ازدواج تون خاطره خوبی براتون ثبت بشه....مبارک باشه بانو جان.

مامان آرمان گفت...

راستی تولدت هم _با تاخیر_ مبارک باشه عزیزم....


نشستن لیدی جون و کلاس بالاتر رفتن اش هم مبارک باشه...

مامان آرمان گفت...

من هی میرم پستهای قبلی را می خونم...می بینم یه مدت تنبل بودم (البته مشغله ام زیاده به خدا...)چه قدر تبریکات باید بهت می گفتم و عقب افتاده...بابا ایووول....گواهینامه گرفتن ...اونجا...با لیدی شش ماهه....
پیشرفتها و موفقیت هر روزتان را آرزومندم....از خوندن اخبار یک ماهه اخیرت خوشحال شدم...و آرزو می کنم ناراحتی اخیرت هم هر چه باشه تا به حال رفع شده باشه و الان با لیدی ساعت شاد و خوبی داشته باشی...

زرافه خوش لباس گفت...

اگه بگم اينا همش نمک زندگيه الان منو ميزني...هان؟

پریسا گفت...

اونوقت کامنت من روی پست قبلی چی شد؟
:(

banooH2eyes گفت...

خوب شد نگفتم ها!! :) الان فردا شب دیشب است و من خیلی بهترم.

به مریم مامان آوا: پس بگو چرا نبودی. فکر کرده بودم دیگه اینجا را نمی خونی از بس ازت خبری نبود.

به هنا: :) قربون شوما برم.

به مامان آرمان: مرسی. از سر شلوغ نگو که وااااای. دشمن وبلاگ بازیه.

به زرافه خوش لباس: راست می گی. اما گاهی آدم اصلا دلش نمک نمی خواد و طاقتش را نداره.

به پریسا: اااا(با کسره) چه حیف شد. من هم ندیدمش. حالا اگر یادته و حوصله داری دوباره بگو.