۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

ملکه


ملکه پایه انجام هر کاری که فرض کنید هست. از فعالیتهای اجتماعی گرفته تا فردی. از پول در آوردن تا شستن و رفتن. از پخت و پز تا پذیرایی. از خرید مواد تا سرو کردن شام و دسر و چایی بعد از چایی. به غیر از همه این موارد، پایه کارهای بنایی هم هست.از چسباندن پارکت گرفته تا کندن کاغذ دیواری و بتونه و رنگ کردن. حتی شده است که لباس کارش را بپوشد، دستکش های پلاستیکی زردش را به دست کند و برود به کمک شوهرش آشغال های بنایی را از داخل حیاط جمع کند.

ملکه تمام کارهای بالا را انجام می دهد فقط در صورتی که ضرورتشان را تشخیص بدهد. آنوقت کار ها را از روی میل و رغبت انجام می دهد و چیزی کم نمی گذارد. حتی شاید در همان حین آواز هم بخواند!

اما وای به روزی که کسی به ملکه قصه ما دستور بدهد. می رود در لباس چین دارش و دستکش های ابریشمی اش را می پوشد و می نشیند جلوی تلویزیون! برایش هم مهم نیست که مثلا شیر آب باز است یا زیر غذا زیاد است یا مثلا فلان کار باید تا آخر روز کاری انجام شود! به او هیچ ربطی ندارد که پروژه چه می شود یا غذا می سوزد یا خانه را آب بر می دارد. او ملکه است و سریع به تریج قبایش بر می خورد.

ملکه روزی را به خاطر می آورد در دوران نوجوانی اش که مادرش به او با لحن عجیبی گفت که ظرفها را بشوید. او هم تا چند ساعت گریه کرد. نه برای ظرف شستن یا نشستن که برای دستور شنیدن! آن هم از کسی که خودش او را ملکه کرده است. چرا که یک ملکه باید قدرت تشخیص بالایی داشته باشد و ضرورت امور را به سرعت تشخیص بدهد و به سرعت اقدام کند. اگر کسی به او دستوری بدهد به منزله این است که قدرت ملکه بودن او را نادیده گرفته است و به شعور ملکه توهین کرده است.

ملکه در صدد از بین بردن خود است. او امروز با خود خلوت کرده است و به این نتیجه رسیده است که چون با شنیدن دستور به شعور یک ملکه واقعی توهین می شود ولی در عین حال یک ملکه توانایی های زیادی دارد، او سعی کند که همانند یک ملکه قدرت تشخیص بالایی داشته باشد ولی ملکه نباشد. در این صورت دیگر نگران شعورش نخواهد بود و به راحتی می تواند به مسایل دیگر فکر کند. البته ملکه به خوبی می داند که این تصمیم سختی است و حالا حالا ها (!) باید روی خودش کار کند.

ملکه سابق این شعر را هم برای خودش تکرار می کند:

گر در سرت هوای وصالست حافظا
باید که خاک درگـه اهل نظر شـوی

هیچ نظری موجود نیست: