یک هفته ای بود که اینترنت نداشتم. شبیه آدمهایی شده ام که تو ترکند. دیگر هر لحظه دلم نمی خواهد که بیایم و یک سری به وبلاگها و فیس بوک و ایمیلم بزنم. اما وقتی یک اتفاق خاصی می افتد که دلم می خواهد بنویسمش، تمام فکر و ذکرم می رود پیش استتوس فیس بوک و این صفحه کرم قهوه ای.
*
از اتفاقات خاص هفته پیش هم این بود که داشتم به لیدی با لیوان آدم بزرگها آب می دادم که صدایی توجه ام را جلب کرد. دندون دخترم بود که در آستانه نه ماهگی بالاخره صدایش درآمد. هر چند که دیده نمی شد اما همین صدا و تیزیش که با انگشت حس می شد، قلب من را می فشرد. باور نمی کردم که یک تیزی به این کوچکی بتواند این طوری قلب آدم را بفشارد! با خودم می گفتم که این بچه از روز اول که هیچی نبود، تا امروز که این همه چیز شده است و من هم در همه پروسه شریک بوده ام، دیگر برای یک دندان که آن هم دیده نمی شود، چرا انقدر خوشحالم؟ اما دست خودم نبود. قلبم فشرده می شد!
*
دیگر این که دختر یاد گرفته است بگوید آب و آقا و امه به کسر الف و میم که همان ممه خودمان است. امه را هم با خواهش و تمنا نمی گوید، بلکه یک جور تحکم در صدایش است که یعنی امه ات برسد.
*
بقیه اش هم باشد. فقط این که من دیگر دلم خیلی برای شوهر جان تنگ شده است. این هم شد زندگی؟
۶ نظر:
اون تحكمي كه تو لحنش هست بايد خيلي بامزه باشه.
عكس باز نشد ....الان تهراني خانوم؟ اگه هستي يه قرار وبلاگي نهادينه كنيم؟ نظرت چيه؟
نمیدونم چرا خوندن مادرانه های تو یک مزه ی خاصی داره. دندون لیدی تپلی مبارک. ببوسش.
به زرافه: آره. واقعا خوردنیه
به مریم: هستم. نهادینه اش کن خواهر
به پریسا: مرسی. حتما
نازی عزیزم....قربونش برم من که دستور امه میده!
چه خوبه که آدم فرصت دلتنگی داشته باشه...من که فکر می کنم لازمه ی زندگی زناشوییه.
مبارک باشه این دندون لیدی کوچولو. عکس باز نشد متاسفانه:( اگر همچان تهرانی میتونیم قرار بزاریم همدیگه رو ببینیم. این جمعه ظاهراً بعضی جاها برنامه دارند برای روز کودک. البته تجربه نشون داده این برنامه ها مالی نیستند ولی میتونه فرصت خوبی باشه برای اینکه همدیگه رو ببینیم
ارسال یک نظر