۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

روزهای دختر در اینترنت 2

12.02.12‏‏
می ایستد جلوی کمد لباسهای من و می گوید: کدومو بیپوشیم مامان؟ بعد خودش یکی را برمی دارد و می رود توش. بعد رو می کند طرف من در حالی که تو لباس گم شده می گوید: این اندازه منه. ‏
امروز صبح که می رفتیم بیرون قرار شد سه تا از عروسکهاش را هم با خودمان ببریم. دیدم با آنها ایستاده جلوی کمد. گفت: ماموا*، تیمی کدومو بیپوشه؟ ‏
ماموا بر وزن کاموا، همان مامان هیوا است که هر روز سریعتر از دیروز تلفظ می شود.‏*

12.02.11
پدر و دختر رفته بودند روی تخت و با هم بازی می کردند. از فرصت استفاده کردم که به مرجان زنگ بزنم. همین که گفتم تولدت مبارک، برگشته با لبخند به باباش گفته: اوه! وو! (Oh! Wow!) ... بدو بریم!

12.02.10
صبح زود باباش رفته تو اتاق، دیده تو تاریکی از خواب بیدار شده و نشسته تو تخت. چشمش که به باباش افتاده گفته: کیه؟ ... بیا تو!

12.02.10
داشتم تند تند خرده ریزه ها را از دور خونه جمع می کردم و می گذاشتم سر جاشون. تو اتاق دختر، دو سه تا قوطی پلاستیکی را که شکر خدا همیشه تو دست و پامونن، برداشتم و یواش پرت کردم تو سبد اسباب بازیاش. بعد شنیدم که دختر با یک صدای ربات مانند داره بهم می گه: مانیوا، پرتی کار بدیه!

۱ نظر:

پریسا گفت...

مثل کامنت قبلی، باز باید بگم که روزهای دخترکت خیلی شیرینند. باز هم بنویس. وقتی چند سال بعد اینها رو می خونی شیرینی اش چند برابر هم میشه.