12.02.12
می ایستد جلوی کمد لباسهای من و می گوید: کدومو بیپوشیم مامان؟ بعد خودش یکی را برمی دارد و می رود توش. بعد رو می کند طرف من در حالی که تو لباس گم شده می گوید: این اندازه منه.
امروز صبح که می رفتیم بیرون قرار شد سه تا از عروسکهاش را هم با خودمان ببریم. دیدم با آنها ایستاده جلوی کمد. گفت: ماموا*، تیمی کدومو بیپوشه؟
ماموا بر وزن کاموا، همان مامان هیوا است که هر روز سریعتر از دیروز تلفظ می شود.*
12.02.11
پدر و دختر رفته بودند روی تخت و با هم بازی می کردند. از فرصت استفاده کردم که به مرجان زنگ بزنم. همین که گفتم تولدت مبارک، برگشته با لبخند به باباش گفته: اوه! وو! (Oh! Wow!) ... بدو بریم!
12.02.10
صبح زود باباش رفته تو اتاق، دیده تو تاریکی از خواب بیدار شده و نشسته تو تخت. چشمش که به باباش افتاده گفته: کیه؟ ... بیا تو!
12.02.10
داشتم تند تند خرده ریزه ها را از دور خونه جمع می کردم و می گذاشتم سر جاشون. تو اتاق دختر، دو سه تا قوطی پلاستیکی را که شکر خدا همیشه تو دست و پامونن، برداشتم و یواش پرت کردم تو سبد اسباب بازیاش. بعد شنیدم که دختر با یک صدای ربات مانند داره بهم می گه: مانیوا، پرتی کار بدیه!
۱ نظر:
مثل کامنت قبلی، باز باید بگم که روزهای دخترکت خیلی شیرینند. باز هم بنویس. وقتی چند سال بعد اینها رو می خونی شیرینی اش چند برابر هم میشه.
ارسال یک نظر