قرار بود این هفته برگردیم انگلیس. برای شوهرم ماموریت کاری پیش آمد و ما ده روز بیشتر ماندگار شدیم. درست که دلم برای خونه زندگی خودم خیلی تنگ شده و مثلا دوست دارم بروم سر کمد لباسام و این لباسهایی که این دو ماه هی پوشیدم و شستم را تا یک مدت اصلا نگاه هم نکنم. اما راستش از این که دوباره قرار است بروم تو غربت هی دلم می گیره. ه
مثلا دیروز دلم خیلی گرفته بود. این طوری که فقط تا لباسهام را بپوشم و از خونه بزنم بیرون تونستم اشکام را نگه دارم. همین که پام به کوچه رسید، سیل اشک هم برای خودش روان شد. اما خب پیاده رفتم تا مدرس و تو راه هم یکی ازم آدرس پرسید که مجبور شدم اشک را متوقف کنم و به طرف خیابان فلان را نشان بدهم. بعد هم تو اتوبان سوار اتوبوس میدان قدس شدم و رفتم تجریش. کلا می روم تجریش حالم خوب می شه. حتی اگر مثل دیروز همه مغازه هاش بسته باشند و کلی هم ملت اومده باشند برای این که غذای نذری بگیرند. حالم که بهتر شد رفتم تو رستوران هیوا و برای خودم یک قارچ برگر را تا تهش خوردم. گور بابای رژیم. وقتی دلت گرفته باید تا ته ساندویچت را بخوری. حتی سس توی کاغذش را هم بلیسی. خب این کارا حالم را بهتر می کنه! ه
هوا خیلی سرد بود. یک پسر بچه گدا هم بدون کت نشسته بود و بید بید می لرزید. از وقتی اون را دیدم خیلی سردم شد. آخه من این مرضم را دارم که مرض و درد بقیه را زود می گیرم. از وقتی اون پسره را دیدم، من هم شروع کردم به لرزیدن. انقدر که فکر می کردم سینوسام ممکنه بترکند از درد.ه
وقتی از در خانه می اومدم بیرون، انقدر مراقب اشکام بودم که هم مبایلم جا موند هم کلیدم. این شد که ساعت سه نمی خواستم برگردم خانه و دخترک را با زنگ در بیدار کنم. اما خب خانه مادر و پدر همسرم سر راه بود. رفتم و زنگ اونها را زدم. رفتم بالا. یک عالمه چایی خوردم و بعد هم چسبیدم به شوفاژ تا سرمای توی تنم در اومد. نمی دونم اون پسره هم جایی را داره تا خودش را گرم کنه یا کلا بید بید می لرزه؟ یک چرت هم خونه شون خوابیدم و بعد خودشون آوردند منو رسوندند خونه مامان اینها.ه
حالا این همه روده درازی کردم که بگم اون روزهایی که تو لندن دلم می گیره، مامانم نیست تا دخترک را بگذارم پیشش و برای خودم برم بیرون و از همون لحظه برای خودم اشک بریزم تا خوب شم. تجریش نیست که حتی در و دیوار خالیش حالم را خوب کنه. آدمهای همزبون نیستند تا با سوالهاشون و کارهای عجیب و غریبشون حواسم را پرت کنند. ساندویچی هیوا نیست خب! از همه مهمتر هیچ فک و فامیلی نیست که برم خونه اش پناه بگیرم. اینها همه برام درد داره. نمی دونم به چه زبونی بگم. می دونم که خودم خواستم برم و هنوز هم نتونستم خودم و شوهرم را قانع کنم که برگردم اما این تنهاییه هست که گاهی می تونه حسابی بهم فشار بیاره.ه
۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
غربت رنج های خودش رو همیشه داره ولی چیزهای خوبی هست. خوبه که می تونی زود به زود سری به خونه بزنی.
غربت رنج های خودش رو همیشه داره ولی چیزهای خوبی هم توش هست. خوبه که می تونی زود به زود سری به خونه بزنی.
ارسال یک نظر