یک متن نوشتم از روزانه این روزهایم. وسطهاش که رسیدم دیدم شبیه اون وبلاگهایی شده که تازه عروسها می نوشتن و توش هی غر غر می کردن! بک اسپیس :)
۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
یک زن 34 ساله. مادرِ یک دختر شش ساله و یک پسر یک سال و نیمه. بعد از سه سال، هوای وبلاگ نوشتن دارم. دوست دارم تجربیات سه سال گذشته رو هم گاهی یادآوری کنم. مهمترین چیزی که یادگرفتم تو این دوره، این بود که "تو لحظه باید زندگی کرد". یاد که نه، با گوشت و پوستم لمسش کردم و حالا هر روز دارم تمرینش می کنم...
۷ نظر:
Banoo jan, jaryanato to va khandane shohar jano, seda dar oomadan va ... be man remind mikone 1.5 mah ayandam ke ina tashrifffff miyarannnnnnn
ey khodaa chera sefarat be ina visa mideh :D
چرا اینقدر خودت رو برای حسی که داری می خوری؟ پست قبل رو که خوندم تنها چیزی که فهمیدم این بود که تو از یه چیزی ناراحتی ولی نمی پذیریش و هی سانسورش می کنی. یعنی مهم نیست که اینجا بگیش ها انگار کلا می خوای نبینیش. البته اینها هم برداشت من که خوب فقط وبلاگی می شناسمت و ازاین نوشته ها یه برداشتی می کنم اما خوب کامنتم اینه که اینقدر خودت رو اذیت نکن آبجی جان. اگر واقعا حست ناراحتیه قبولش کن تا وقتی قبولش نکنی هی مثل غول شاخدار اذیتت می کنه اما با پذیرفتنش می تونی دنبال راه حل هم براش بگردی.
خواهر کوچک پرچانه ی شما
هنا
بعد هم من که اینجا توی کشورم توی شهر غریب هستم واقعا گاهی از دست مهمانهای طولانیم خفه میشم. دوستشون دارم از بودن باهاشون لذت می برم اما چون خلوتی برای خود خودم باقی نمی مونه تحملش هم سخت میشه.
اون بالایی هنا بود.
:)
سلام خوبی دختر من حدود 2 هفته از لیدی شما کوچکتره... یه حس آشنایی نسبت بهت دارم شاید تو لیسانس هم دانشکده ای بودیم....
به هر حال اگه برق خوندی اونم تو خواجه نصیر بهم بگو....
موفق باشی....
به مرجان: ای خدا! :)
به هنا: راست می گی. ناراحتم و مثل این که خودم هم باورم نمی شه. آخر تا امسال، هر وقت می اومدن خیلی باهاشون راحت تر بودم اما الان هم توی خانه هستم هم لیدی هم هست و مسائلش هستند، خیلی برایم مشکل شده است و صبرم اصلا کفاف نمی ده. به هر حال زندگی هم به همین پستی و بلندی هاشه :)
به خانومی: سلامت باشه. نه. من برق نخوندم و خواجه نصیر هم نبودم.
ارسال یک نظر