۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

قرار بود چندتایی بشود اما نشد

صبر کردم که همه بخوابند. تلویزیون هم بالاخره خاموش شد. فورا این صفحه را باز کردم که همه حرفهام را توش بنویسم، اما انگار لال شدم! آن چیزهایی را هم که به ذهنم می رسد و تایپ می کنم، یکجا بک اسپیس می زنم و می فرستم آن دنیا.
*
دلم برای مادر و پدر و برادرم خیلی تنگ شده است. بیشتر از این بابت که لیدی را دور از آنها نگه داشته ام، خودم را سرزنش می کنم. برای همین هم دوست دارم که در اولین فرصت به دیدنشان بروم. اما راستش، بعد از تمام سفرهای بعد از زایمانم، توانسته بودم یک روتین برای زندگی ام ایجاد کنم. با لیدی و پدرش، یک برنامه ای داشتیم که این روزها خیلی قاطی پاتی شده است و می ترسم که با مسافرت از این هم به هم ریخته تر شود. کی بود می گفت که وقتی دوری، راحت تر می تونی بچه بزرگ کنی؟
این که مادر بزرگ و پدر بزرگ همیشه باشند، اما فقط در حد چند ساعت بهتر است یا این که همه سال نباشند اما یک ماه، فول تایم؟
*
ای خدا! امان از سانسور!!! دوباره نوشتم و پاک کردم. بگذریم، شبتان خوش!

۶ نظر:

پریسا گفت...

با این لال شدن و بک اسپیس زدن، عجیب آشنا هستم. فکر کنم خود سانسوری من از نوع حاده.
در مورد سوال آخری، بنظر من همیشه باشند در حد چند ساعت حتما بهتره. ولی در شرایط دوری، من بها و مشکلات یک ماه فول تایم بودنشون رو به اصلا نبودنشون ترجیح می دم.

ناشناس گفت...

من هم همیشه به این فکر می کنم که کجا بهتر است برای تربیت بچه.

ببین مهمان هایت رفتند خبری بده بیام ببینمت

ناشناس گفت...

من کجاین ناشناس است ای خدا از دست این وبلاگ تو
من من خودم هستم وبلگ دوردور ساکن لندن!

مریم-مامان آوا گفت...

از فکر بودن مادر بزرگ و پدر بزرگ فول تایم ، کهیر می زنم!

banooH2eyes گفت...

مریم جان کجایی مادر منو ببینی؟! عین دم کنی شدم:)

banooH2eyes گفت...

من خودم جان، من آدرس وبلاگت را ندارم، برام بذار