هیچ وقت آدم ترسویی نبودم اما دور از جون شما چند وقتی است که مثل سگ می ترسم. از تاریکی. از تنهایی. حتی از حرکتهای دختر در خواب!!
علتش را نمی توانم بگویم. فقط همین که این ترس کشنده است. زندگی آدم را مختل می کند. دعا کنید زودتر به حالت عادی برگردم
یک زن 34 ساله. مادرِ یک دختر شش ساله و یک پسر یک سال و نیمه. بعد از سه سال، هوای وبلاگ نوشتن دارم. دوست دارم تجربیات سه سال گذشته رو هم گاهی یادآوری کنم. مهمترین چیزی که یادگرفتم تو این دوره، این بود که "تو لحظه باید زندگی کرد". یاد که نه، با گوشت و پوستم لمسش کردم و حالا هر روز دارم تمرینش می کنم...
۳ نظر:
سلام هیوا جان،امیدوارم اتفاق بدی نیفتاده. خوبی ما آدمها اینه که خودمون را با همه چیز وفق میدیم اگرچه اولش بعید به نظر برسه.
ما اسکاتلند هستیم. من زیاد با نوشتن میونهٔ ندارم و با اینکه میدونم بعدا پشیمون میشم ولی برای رایان وبلاگ درست نکردم. خدا پدر مادر نرسری را بیامرزه که یک فلدر درست میکنن و زمانی که بچها مایل استونهاشون را بدست میارن توش ثبت میکنن با عکس وگرنه که از بچگی رایان جز عکس هیچ چیزی دیگه نداشتیم.
مطمینم که موضوع این ترس را هم مثل بقیه ی مسایل زندگیت حل میکنی. همین که متوجهش هستی، خودش خوبه.
ندا جان، اتفاق بد که چه عرض کنم. انقدر عجیبه که نمی شه زیاد راجع بهش توضیح بدم. امیدوارم زودتر از ذهنم بره بیرون.
در مورد رایان، دست نرسری درد نکنه:) ولی همین نوشتن برای خود آدم خوبه. من هم حوصله نداشتم برای سلما وبلاگ جدا درست کنم، اما همین جا شده همه اش مطالب مربوط به او!
پریسا جان، راستش االان چندین ماه است که درگیرش هستم. شدت و ضعف پیدا کرده اما دست از سرم بر نداشته. راستش دیروز که اینجا نوشتمش یک کم بهتر شدم!! دیشب برای خودم تنهایی تو هال خوابیدم و نترسیدم :))
ارسال یک نظر