سه تا از عکس های عروسی را در قاب گذاشته بودم که به دیوار اتاق خوابمان بزنم به علاوه یک عکس سه نفری که در آخرین روزهای اقامت در ایران انداخته بودیم. چکش و میخ به دست ایستاده بودم که لیدی سر رسید. لبخندی زدم که از صدای چکش نترسد. میخ ها را به دیوار می کوبیدم و هم زمان هم به لیدی می خندیدم. فکر کرده بود بازی است. با صدای بلند می خندید. از آن به بعد هم بازی جدید شده است که رو به دیوار بایستیم و با دست به دیوار بزنیم و با هم بخندیم. سه نفری!
*
خدا بخواهد این آخر هفته می نشینم و مثل بچه آدم یک لیست درست می کنم تا صداهای درون مخم ساکت شوند و با خیال راحت به دیوار بزنم و بخندم.
۷ نظر:
خوش به حال بچه ها که هر چیز ساده ای براشون به یه بازی تبدیل میشه
:)
شادی بی دلیل از همون چیزهاییه که ما در بچگی جا میگذاریم و بچه هامون بهمون فرصت میدن که دوباره تجربه اش کنیم.
عکسش رو الان دیدم...قربون اون لپهای تپلت عسلم...
بازی بامزه ای باید باشد. قبول نیست. من عکس رو ندیدم.
راستی من تا دو سالگی عرفان نرفتم سر کار و بعد به سختی شروع کردم. الان راضیم ولی اگر شرایط فعلی بود نمی توانستم کار پیدا کنم.
حتما تصمیم خوبی می گیری ضمن اینکه یکسال با بچه بودن هم خودش خیلی خوبه.
امیدوارم آن لیست را زودتر بنویسید
چقدر مزه میده این خنده های بی بهانه و از ته دل بچه ها.....
امیدوارم تا امروز که سه شنبه است تکلیف صداها به سلامتی مشخص شده باشه و راحت شده باشی.
من عکس میخوام ضمنا!
ارسال یک نظر