ده روزی می شود که برگشته ایم سر خانه و زندگیمان. از یک طرف دلم می خواهد که تمام لحظه های این روزهایم با لیدی را ثبت کنم، از طرف دیگر هی خودم را سانسور می کنم که مبادا فلانی هم اینجا را بخواند. خلاصه که هر روز این صفحه را باز کردم و نگاه نگاه کردم و تا شب بازش نگه داشتم و آخر شب بسته ام و رفتم خوابیده ام.
بعد هم این که چه همه طول کشید تا جا بیفتم. شاید البته هنوز درست نیفتاده باشم.
الان هم نشسته ام به نوشتن، انگار همه غم های دنیا دارد از گوشهایم می ریزد بیرون. بهتر است که همین جا متوقفش کنم و به همین راضی شوم که خاک اینجا گرفته شده و بعد با دل خوش بیایم و از لیدی برایتان بگویم که چه دلی می برد.
با اجازه!
۲ نظر:
رسیدن بخیر!
با این همه سکرت بازی!! بانو!! لیدی!! و...مگه کسی هم می دونه این خونه مال کیه و چیه که خودت را سانسور می کنی بانو جان....به جان خودم اینجا برای من یکی کهیکی از مرموزترین و اسرار امیزترین جاهاست فقط می دونم بانو و لیدی مقیم انگلیس هستند و یک زمانی در تهران بانو جان به خیابان جردن و ولیعصر و...علاقه داشته...
می بخشی صریح گفتم ولی دیگه بیشتر از این سانسور نکن بزار دو کلمه هم بیشتر بدونیم در مورد بانو و لیدی که دوستشان داریم
ارسال یک نظر