از ظهر تا همین الان یک صحنه ای از دوران کودکی به روشنی روز آمده در ذهنم و بالاخره مجابم کرد که بنویسمش. من هم آخر شبی که بعد از نه هرگزی نشسته ام سر درس و می خواهم یکی از مشق هایم را بنویسم و تمام کنم، رضایت دادم به خواهش دلم گوش کنم!
حدود 9 سالم ه. در خانه دایی بزرگه هستیم. یک خانه نسبتا کوچک با سیستم صوتی آخرین مدل که پاتوق فیلم دیدن بود. لابد بتاماکس. من کنار دایی کوچیکه نشسته ام. همونی که تا الان نتونسته ام لنگه اش را پیدا کنم در زمینه فهمیدن حرف بچه ها و فهماندن منظور خودش به آن ها. پر از سوالم. با یک دفتر چهل برگ. از آنهایی که جلدشان هم کاغذ کاهی کلفت بود. با اعداد سرگرم بودم و بین شان هم گیر کرده بودم. از دایی کوچیکه پرسیدم: بی نهایت یعنی چی؟ او هم بعد از کمی فکر گفت: اگر توی اولین صفحه این دفترت یه دونه 1 بنویسی و بعد تا آخرش صفر بذاری باز هم به بی نهایت نمی رسی.
از دیروز که شنیدم ما که قابلیت تصور بی نهایت را در ذهنمان داریم و بی نهایت هم نا محدود است، پس ذهن ما نامحدود است، چون ظرف باید قابلیت پذیرش مظروف را داشته باشد؛ یاد دفتر چهل برگم افتاده ام. ماده بود و محدود و من همان موقع هم می دانستم که اگر به جای همه آن صفرها، 9 بگذارم، عدد بزرگتری خواهم داشت!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر