بین جمعیت سوار قطار شدم. قطار هر روز ما را تا ایستگاه یوستون در مرکز شهر می آورد. حدودا پانزده دقیقه طول میکشد و هیچ توقفی هم ندارد. از یوستون هم یک خط مترو وجود دارد که مستقیم میآید تا خیابان محل کارم. در مترو اما، سه ایستگاه را باید رد کنم که آن هم حدود ده دقیقهای زمان میبرد که در مجموع با احتساب پیادهرویها میشودنیمساعت.
سرم به کار خودم بود. آقای آرام به این قطار نرسیدهبود و من تنها بودم. هنوز همه سوار نشدهبودند که صدای یک زنی بلند شد: چرا به من میگویی که هل ندهم؟! در سکوت معمول این جا همچین صدایی توجه همه، به غیر از مسافرانِ خواب و آنهایی که صدای موزیکشان در بقیه مواقع مخل آرامش است، را به خود جلب کرد. من هم یکی از آنها.
طرف مقابل چیزی نگفت و لبخند تمسخرآمیزی زد. زن اولی دوباره شروعکرد با صدای بلند به اعتراض کردن که تبدیلشد به دعوای او با طرف مقابل که یک دختر جوان هندی بود و سکوت کردهبود. هرازگاهی میگفت که من نمیخواهم در این زمینه با تو صحبت کنم و زن کوتاه نمیآمد و حتی یکی دو بار ناسزا هم گفت که خفهشو مثلا یا ...
ما همه هاجوواج ماندهبودیم که این دختر هندی شاید خانمسفیدپوست را گاز هم گرفته که او این چنین سر و صدا می کند. در این بین موبایل خانمسفید زنگ خورد و او ماجرا را برای مخاطبش طوری تعریفکرد که من، جای او، فکر کردم که زد و خورد هم صورت گرفتهاست!
دختر هندی ساکت بود و نگرانیاش از این بود که روزش خراب شود. از لهجه و نوع لباس و این که هر روز این مسیر را می آید، میشد احتمال داد که در همین کشور بزرگ شده و تحصیل کردهاست. من هم با خودم فکر میکردم که این خانمسفید پوست که فقط می توانستم پشت سرش را ببینم، واقعا موضوع مهمتری ندارد که به آن بپردازد و بی خیال شود؟!
بعد از این که مکالمهاش تمام شد، یکی از همسفران از او پرسید که حالش خوب است یا نه؟ و او دوباره شروع کرد... نفر سوم هم خیلی راست و پوستکنده به او گفت که ما حوصله این اراجیفت را نداریم و بهتر است ساکت شوی چون هنوز ده دقیقه راه داریم تا برسیم و اینکه بهتر است کمتر نژادپرست باشی و ادعای دیگری هم نداشتهباشی. او هم که گمان کنم آمپرش کامل چسبیدهبود، شروع کرد به دفاع. تا دوباره موبایلش زنگ زد و روز از نو، روزی از نو!
من که استرس را جلوی چشمانم میدیدم، غزلیات حافظ با صدای بلند شاملو را فرو کردم در گوشهایم و فکر کرم که اطرافیانم هم این صدا را ترجیح بدهند، با وجودی که نمی فهمند. و دیگر جدا شدم از بحث و رفتم در "سالها دل طلب جام جم از ما می کرد".
رسیدیم یوستون. موفق شدم چهره خانم عصبانی را ببینم. دخترک هندی و من و او در ایستگاه هم مسیر بودیم تا به سکوهای مترو برسیم. دخترک هندی از ما جلوتر بود. زن را دیدم که با سرعت راه میرفت و نزدیک پلهبرقی رسید به دخترک هندی. چیزی به دخترک گفت. دخترک با دست اشاره کرد که تو اول برو. من هم که عادت دارم روی پلهبرقی ها به حرکتم ادامه دهم، در اواسط پلهبرقیمجاور به آن دو رسیدم. به دخترک هندی با تحکم میگفت: فاصله ات را با من حفظ کن! آنقدر بلند بود که من با وجود صدای آقای شاملو به وضوح شنیدم. دخترک هنوز لبخند می زد. من احساس اشمئزاز داشتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر