۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

28- اشمئزاز



بین جمعیت سوار قطار شدم. قطار هر روز ما را تا ایستگاه یوستون در مرکز شهر می ­آورد. حدودا پانزده دقیقه طول می­کشد و هیچ توقفی هم ندارد. از یوستون هم یک خط مترو وجود دارد که مستقیم می­آید تا خیابان محل کارم. در مترو اما، سه ایستگاه را باید رد کنم که آن هم حدود ده دقیقه­ای زمان می­برد که در مجموع با احتساب پیاده­روی­ها می­شودنیم­ساعت.

سرم به کار خودم بود. آقای آرام به این قطار نرسیده­بود و من تنها بودم. هنوز همه سوار نشده­بودند که صدای یک زنی بلند شد: چرا به من می­گویی که هل ندهم؟! در سکوت معمول این جا همچین صدایی توجه همه، به غیر از مسافرانِ خواب و آنهایی که صدای موزیکشان در بقیه مواقع مخل آرامش است، را به خود جلب کرد. من هم یکی از آن­ها.

طرف مقابل چیزی نگفت و لبخند تمسخر­آمیزی زد. زن اولی دوباره شروع­کرد با صدای بلند به اعتراض کردن که تبدیل­شد به دعوای او با طرف مقابل که یک دختر جوان هندی بود و سکوت کرده­بود. هر­از­گاهی می­گفت که من نمی­خواهم در این زمینه با تو صحبت کنم و زن کوتاه نمی­آمد و حتی یکی دو بار ناسزا هم گفت که خفه­شو مثلا یا ...

ما همه هاج­و­واج مانده­بودیم که این دختر هندی شاید خانم­سفید­پوست را گاز هم گرفته که او این چنین سر و صدا می کند. در این بین موبایل خانم­سفید زنگ خورد و او ماجرا را برای مخاطبش طوری تعریف­کرد که من، جای او، فکر کردم که زد و خورد هم صورت گرفته­است!

دختر هندی ساکت بود و نگرانی­اش از این بود که روزش خراب شود. از لهجه و نوع لباس و این که هر روز این مسیر را می آید، می­شد احتمال داد که در همین کشور بزرگ شده و تحصیل کرده­است. من هم با خودم فکر می­کردم که این خانم­سفید ­پوست که فقط می توانستم پشت سرش را ببینم، واقعا موضوع مهم­تری ندارد که به آن بپردازد و بی خیال شود؟!

بعد از این که مکالمه­اش تمام شد، یکی از هم­سفران از او پرسید که حالش خوب است یا نه؟ و او دوباره شروع کرد... نفر سوم هم خیلی راست و پوست­کنده به او گفت که ما حوصله این اراجیف­ت را نداریم و بهتر است ساکت شوی چون هنوز ده دقیقه راه داریم تا برسیم و این­که بهتر است کمتر نژاد­پرست باشی و ادعای دیگری هم نداشته­باشی. او هم که گمان کنم آمپرش کامل چسبیده­بود، شروع کرد به دفاع. تا دوباره موبایلش زنگ زد و روز از نو، روزی از نو!

من که استرس را جلوی چشمانم می­دیدم، غزلیات حافظ با صدای بلند شاملو را فرو کردم در گوش­هایم و فکر کرم که اطرافیانم هم این صدا را ترجیح بدهند، با وجودی که نمی فهمند. و دیگر جدا شدم از بحث و رفتم در "سالها دل طلب جام جم از ما می کرد".

رسیدیم یوستون. موفق شدم چهره خانم عصبانی را ببینم. دخترک هندی و من و او در ایستگاه هم مسیر بودیم تا به سکوهای مترو برسیم. دخترک هندی از ما جلوتر بود. زن را دیدم که با سرعت راه می­رفت و نزدیک پله­برقی رسید به دخترک هندی. چیزی به دخترک گفت. دخترک با دست اشاره کرد که تو اول برو. من هم که عادت دارم روی پله­برقی ها به حرکت­م ادامه دهم، در اواسط پله­برقی­مجاور به آن دو رسیدم. به دخترک هندی با تحکم می­گفت: فاصله ات را با من حفظ کن! آنقدر بلند بود که من با وجود صدای آقای شاملو به وضوح شنیدم. دخترک هنوز لبخند می زد. من احساس اشمئزاز داشتم.

هیچ نظری موجود نیست: