۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

27- زبانه


زبانه می­کشد. شعله­های درونم را می­گویم. حرارتشان عقلم را دارد ذوب می­کند. گاهی آهی می­کشم یا انگشتانم را مشت می­کنم و آرام روی میز می­زنم. تمام استدلال­های دیشب و قبل­ترش تحت­تاثیر نور خیره­کننده آتش قرار گرفته­اند، مسحور شده­اند. خیره­خیره به زرد مایل به سفیدِ نور نگاه می­کنند و انگار فلج شده­اند. تکانی نمی­خورند.

مساله خیلی هم پیچیده نیست. یعنی نبود تا این که آتش­سوزی شروع شد. الان هم اگر این جا بنویسم و شما بخوانید، چون آتشی درونتان نیست، شاید به سیستم عقل من بخندید که چه زود خلع سلاح می­شود. چه ناتوان است در برابر آتش. حق خواهید­داشت که از خود بپرسید چرا بانو کپسول آتش نشانی تهیه نکرده­است. او که این همه کلاس "مدیریت بحران" و "ریسک" رفته است!

من، اما، تصمیم دارم که در جریانتان قرار بدهم. برای مقابله با آتش هم خوب است. شاید کمتر کردن اکسیژنش باعث شود که آرام­آرام خاموش شود و در این فاصله سیستم مغزی من هم دوباره "آپلود" شود.

قضیه از این قرار بود که یکی از همکارهای جوانم مشتاق شد در این دوره ای که درس می خوانم، شرکت کند. مشکل سو تفاهم هم از همان ابتدا شروع شد. نمی دانم که منبع احساسات نامطلوب من صرفا نوع دیدم است یا واقعا وجود دارد. مثلا برای هفته آینده باید گزارشی تحویل بدهیم. از حدود یک ماه پیش، چهار تا مقاله مرتبط داشتم که چون ازم سوال کرد، در اختیارش گذاشتم. چند روز پیش هم که گزارشش نسبتا تمام شده بود (فقط با استفاده از همان مقاله­ها)، از من خواست که بخوانم و نظر بدهم. دو نکته ای که به نطرم آمده بود را گفتم و او گزارش را اصلاح کرد و دوباره از من نظر خواست. دیروز صبح که گزارشم کامل شده بود و به او دادم تا نظر بدهد، تصمیم داشت که تکالیفش را تحویل بدهد. چند ساعت بعد که نظرش را پرسیدم، گفت: "به نظرم نوشته ات خوب بود. به من که چند ایده داد! یک کم البته در بعضی جمله ها، انگلیسی اش معلوم بود که خارجی هستی. " و تا همین الان که می شود 24 ساعت بعد هنوز دارد از روی جمله های گزارشم ایده می گیرد و صدای تایپش در من شعله درست می کند!

هیچ نظری موجود نیست: