از روز اولی که آمدم سرکار، یعنی حدود دو سال و نیم پیش، در مسیر ایستگاه قطار تا ادارهمان توجهام به یک دکه گلفروشی جلب شد. روزها دو بار از کنارش رد شدهام. هر بار هم قبل از این که به آن برسم نفسم را حبس کردهام و بعد حجم عظیمی از بویش را در ریه ها و جانم وارد کردهام.
زن و مرد گلفروش را همیشه در حال پیچیدن دسته گل دیدهام. روزهایی بود که احساس غربت داشت خفه ام می کرد و این دو را در بوی مستکننده گل ها میدیدم. شبهایی که با حس بلدنبودن کار و احمق دیده شدن سعی میکردم بغضم را کنترل کنم و به این دکه که میرسیدم، بویش حال و هوایم را عوض میکرد. صبحهایی که اصلا رغبت سر کار آمدن و وقتهدردادن نداشتم و با دیدن رنگ بنفش و نارنجی و سبزی که به زیبایی کنار هم قرار میگرفتند، روحیه میگرفتم. خلاصه نشد که من از کنار دکه این دو نفر با نیش باز و ریهای پر از بوهای دوستداشتنی نگذرم. حتی یک بار گل نرگس هم آوردهبودند و من هنوز خودم را سرزنش میکنم که چرا نخریدمشان!
امروز که برای خرید نهار دوباره از این گذرگاه بودار گذشتم، خوشحال بودم. همان بانویی بودم که هر بار زمین خورده، خودش را بلند کرده است. همان که درس نخواندن ها و تنبلیهایش را قبل از این که کار از کار بگذرد، معمولا کنترل کرده است. گزارشی را که باید تهیه می کردم، آماده بود. توانسته بودم مساله ای را حل کنم که احساس رضایت را برایم به ارمغان آوردهبود. شاید دو سال و نیم طول کشید تا من به کاری که کمی با رشته ام متفاوت بود، اخت بگیرم و شاید هرگز این غم دوری از عزیزانم از گوشه ذهنم کنار نرود، اما من به همان بانویی رسیدم که مدتها بودم.
امروز وقتی حجم بو را در ریه ذخیره کرده بودم، چشمم به زن گلفروش افتاد. فکر کردم در تمام مدتی که من در پیچ و خم مسیر جدیدم دست و پا میزدم، او کاری را که بلد بوده، تکرار کردهاست. بدون اضطراب و غم و غصه ای. بلافاصله با خودم گفتم: من اما این احساس پرواز امروزم را که با سختی به دست آورده ام، ترجیح می دهم. من یک بانوی موج سوار هستم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر