۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

33-دکه گل­فروشی


از روز اولی که آمدم سر­کار، یعنی حدود دو سال و نیم پیش، در مسیر ایستگاه قطار تا اداره­مان توجه­ام به یک دکه گل­فروشی جلب شد. روزها دو بار از کنارش رد شده­­ام. هر بار هم قبل از این که به آن برسم نفسم را حبس کرده­­ام و بعد حجم عظیمی از بویش را در ریه ها و جانم وارد کرده­ام.
زن و مرد گل­فروش را همیشه در حال پیچیدن دسته گل دیده­ام. روزهایی بود که احساس غربت داشت خفه ام می کرد و این دو را در بوی مست­کننده گل ها می­دیدم. شب­هایی که با حس بلد­نبودن کار و احمق دیده شدن سعی می­کردم بغضم را کنترل کنم و به این دکه که می­رسیدم، بویش حال و هوایم را عوض می­کرد. صبح­هایی که اصلا رغبت سر کار آمدن و وقت­هدر­دادن نداشتم و با دیدن رنگ بنفش و نارنجی و سبزی که به زیبایی کنار هم قرار می­گرفتند، روحیه می­گرفتم. خلاصه نشد که من از کنار دکه این دو نفر با نیش باز و ریه­ای پر از بوهای دوست­داشتنی نگذرم. حتی یک بار گل نرگس هم آورده­بودند و من هنوز خودم را سرزنش می­کنم که چرا نخریدمشان!

امروز که برای خرید نهار دوباره از این گذرگاه بودار گذشتم، خوشحال بودم. همان بانویی بودم که هر بار زمین خورده، خودش را بلند کرده است. همان که درس نخواندن ها و تنبلی­هایش را قبل از این که کار از کار بگذرد، معمولا کنترل کرده است. گزارشی را که باید تهیه می کردم، آماده بود. توانسته بودم مساله ای را حل کنم که احساس رضایت را برایم به ارمغان آورده­بود. شاید دو سال و نیم طول کشید تا من به کاری که کمی با رشته ام متفاوت بود، اخت بگیرم و شاید هرگز این غم دوری از عزیزانم از گوشه ذهنم کنار نرود، اما من به همان بانویی رسیدم که مدت­ها بودم.

امروز وقتی حجم بو را در ریه ذخیره کرده بودم، چشمم به زن گل­فروش افتاد. فکر کردم در تمام مدتی که من در پیچ و خم مسیر جدیدم دست و پا می­زدم، او کاری را که بلد بوده، تکرار کرده­است. بدون اضطراب و غم و غصه ای. بلافاصله با خودم گفتم: من اما این احساس پرواز امروزم را که با سختی به دست آورده ام، ترجیح می دهم. من یک بانوی موج سوار هستم!

هیچ نظری موجود نیست: