۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

32-ننمایی وطنم؟

جایی خواندم که انقدر سخت نگیرید، انقدر ها هم که فکر می کنید این دنیا و روابطش پیچیده نیست. چرا مسائل ش را برای خود دشوار می کنید، چرا قوانین سختی را تبعیت می کنید. چرا به خاطر اعتقاداتتان تنهایی را تحمل می کنید؟

****
امروزدر مرکز خرید شلوغی:

-نوزادانی را دیدم که برای تک تک امورشان به دیگران محتاج بودند و در زمان نیاز کاری به غیر از گریه و جیغ از دستشان بر نمی آمد.

- دختران و پسران کوچکی را دیدم که فارغ از تمام دنیا و مافیها با شادی دور و بر می دویدند و بین اسباب بازی ها سرخوش بودند.

- نوجوانانی را دیدم که برای رفع خستگی یک هفته درس و مشقشان از خانه بیرون آمده بودند و برای کریسمس خرید می کردند. در نگاه اکثرشان اگر دقیق می شدی سوالهای بیشماری را می یافتی از تحصیل و کار و زندگی آینده. از رویاهایی به سادگی داشتم گواهی نامه!

-....

- پیرزن و پیرمردی را دیدم که با تکیه به هم تعادلشان را حفظ کرده بودند. هر دو پای زن ورم داشت و برای حرکت تقریبا روی زمین می کشاندشان.

*****

می گذریم. می گذاریم و می رویم. پیچیده یا آسان، تنها یا بین جمع، شاد یا غمگین. من می پسندم که هدف از این آمدن و رفتن را بیابم. بهایش اگر پیچیده شدن معادلات زندگی ام است، مانعی نیست. اگر تنهایی است، آن هم مانعی نیست. در این آگاهی شادی ای است که نمی توانم رهایش کنم.

هیچ نظری موجود نیست: