وقتی خسته از کار روزانه،
در دل این شهر شلوغ،
بین مردمی که نگاه هایشان از یخ هم بی احساس تر است،
شاید کمی کمتر از حجم واقعی ات در مترو جا داری که بایستی تا به ایستگاه قطار برسی،
به تکه گوشت های آویزان در قصابی فکر می کنی و خنده ات گرفته،
با همان لبخند مضحکت که روی لبانت است،
چشمت می افتد به یکی از همسایگان که گاهی وقت خرید می بینی اش و بعضی صبح ها در ایستگاه قطار،
به لبخندت ادامه می دهی.
اما نه برای تصور کردن منظره قصابی که برای دیدن یک آشنا در جایی که انتظارش را نداری،
که برای عادت کردن به شهر جدید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر