۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

31- پاییز در "بام" این شهر



از بچه گی وقتی ناراحت یا عصبانی می شدم، یا این که از خوشحالی زیاد قابلیت کنترل احساساتم را از دست می دادم، یا این که موضوع مهمی پیش می آمد که باید برای حل اش زیاد فکر می کردم، به بلندترین نقطه در دسترسم پناه می بردم. بعد از آن جا که پایین را نگاه می کردم هم احساساتم تعدیل می شد هم فکرم باز.

اوایل در این شهر نسبتا صاف یکی از مشکلاتم نبودنِ کوه بود، یا جایی مثل "بام تهران". که شب با هزار مشکل و سوال بروی آنجا و چراغ ها را نگاه کنی و در همین نگاه و تمرکز برای خیلی از سوالهایت جواب بیابی. تا این که یک شب که تازه صاحب ماشین شده بودیم و در خیابان های اطراف مشغول جستجو، به تپه ای رسیدیم. از بالایش می شد چراغ های شهر را دید. من و ذوقم را باید می دیدید!

بعد تر به مناطق با ارتفاع بیشتر هم رسیدیم. جایی شبیه بام. جایی که برای همین تعبیه شده که بروی و به شهر نگاه کنی. در همین نزدیکی خودمان. دوست داشتنی نیست بازی های روزگار؟



هیچ نظری موجود نیست: