دستم بند بود؛ هي اومد و رفت و عشوه ريخت. هي تا مبايل رو چاق كردم، رفت پشت شمشاد. بالاخره قبل از اينكه بارون شروع بشه و همون شكلي يك دستي، يك عكس تار ازش گرفتم. روزها من قربونصدقهاش ميرم و اون در جواب برام چهچهه ميزنه. اصلا ما خيييلييي با هم دوستيم...ه
نمایش پستها با برچسب روزهای بانو. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب روزهای بانو. نمایش همه پستها
۱۳۹۵ خرداد ۲۴, دوشنبه
۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۴, جمعه
نقش خاطره میزنند قالیها
يادشون به خير...بچه بوديم، تابستونها ميرفتيم كرمان، منزل خدابيامرز مادربزرگم. دمدمای غروب، شدت آفتاب كه كم ميشد، حياط رو آب ميپاشيدن و يك فرش پهن ميكردن و تا آخر شب كلي كيف ميكرديم. دیروز همين كه قالي افتاد تو حياط، دلم خيلي براشون تنگ شد....چه زود دير ميشه!
۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه
یک هشتتایی برای دستگرمی
١- هشت روزه كه باباي بچهها رفته سفر و من موندم با همه كارهاي منزل و بيرونش! يعني از زور بيخوابي و سردرد حتي حال ندارم كه غر بزنم...
٢- بعد از اينكه ياد وبلاگ افتادم، از اينكه ديدم روزبهروز و خانوم شين هنوز هستن و مينويسن، خيلي خوشحال شدم. اصلا نوشتههاشون خيلي وقتها حرف دل منه ولي با يك انشاي دلنشين. يك جوري كه ميگي اينها كه هستن و مينويسن، من بهتره ساكت يك گوشه نگاهشون كنم.
٣- تو سه سال گذشته، اصلا فرصت نشده بود و يادم هم نبود كه بخونمشون. حالا هروقت كه جوجهها تو دست و بالم نباشن، يك ليوان چايي ميذارم كنار دستم و ميشينم به خوندنشون.
٤- يك جايي خانوم شين نوشته بود از مادرانگيش. از اينكه قبل از مادر شدن بال داشته و بعدها بدون اينكه بفهمه بالش رو از دست داده. حالا پسرش بال داره عوضش. از نوشتههاي قديميش بود. اصلا يادم نميآد تاريخش رو كه برم پيداش كنم. دوست داشتم خود اون رو ميذاشتم اينجا از بس كه حرف دل من بود. حالا شايد رفتم و پيداش كردم يك روز كه سرم انقدر درد نميكرد.
٥- حالا هنوز خيلي حرفهام مونده ولي واقعا سرم درد ميكنه و نميتونم تمركز كنم و بيارمشون رو كاغذ! كاشكي پريسا يا خانوم شين زودتر بنويسن حرفهایو امروزم رو!
٦- همين الان از اتاق فرمان تو تلگرام اشاره شد كه باباي بچهها به حول و قوه الهي كارش تموم شده و داره سعي ميكنه از اون ور آبها خودش رو به ما برسونه.
٧- وقتي مجبوري هم بيخوابي تحمل كني، هم خريد كني، هم تميزكاري كني، هم ببري مدرسه و بياري، هم مشق بنويسي، هم با يك بچه كوچولو بازي كني، هم كلاس بازي بري، هم دكتر ببري، هم بپزي و بدي بخورن و جمع و جور كني، هم جواب سوالهاي پيدرپي يك دختر شيش ساله رو كه مسلسلوار به سمتت شليك ميشه بدي؛ اون وقت است كه دلت ميخواد بري اون خانومهايي كه تنهايي بچه بزرگ ميكنن رو سفت بگيري تو بغلت و دو تا بزني رو شونهشون و دست مريزاد بگي و بپرسي چه جوريه كه كم نميآري؟
٨- برم الان پسرك بيدار ميشه...
۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه
گزارشی از احوالات دخترک و مامانشان
امروز
بعد از لگوبازی، بازی محبوب بنده، داشتم تکههای لگو را از رو زمین جمع میکردم که خانوم رفتند رو مبل نشستند.
من: پس چرا کمک نمیکنی؟
دخترک: نمیتونم الان تایدی آپ* کنم.
من: چرا؟
دخترک: تامیام** درد گرفته، باید بالا بشینم.
من: تامیات چرا درد گرفته؟
دخترک: نمیدونم، شاید توش پر از هانگری*** شده که درد میکنه...
*tidy up
** tummy
***hungry
دیروز
اندر قاطيشدن مباحث آشپزي و تمرين ركابزني و تغيير دكوراسيون داخل منزل:
دخترك وسط ركابزدنهايش، كه خودش قصه مفصلي از تمركز روي پاي راست و چپش است، ناگهان ايستاد و رو كرد به من و باباش كه داشتيم در مورد ديوارهاي جديد يكي از خانههاي سر راهمان صحبت ميكرديم و با جديت مخصوص به خودش گفت: به
نظرم ديوارهاي اين خونه را بايد خراب كنيم و توش تخممرغ بزنيم!
توضیح اینکه مدتی است به دنبال عوض کردن منزل هستیم و بیشتر بحثها حول محور این دیوار چرا اینجاست، آن یکی کج است، این اتاق کوچک است، این اتاق را به خانه اضافه کردهاند و اینها میچرخد. ضمن اینکه بنده تازگیها علاقه شدیدی به آشپزی پیدا کردهام و مرتب در حال امتحان کردن دستورالعملهای جدیدم و در این راه دخترک و باباش هم همراهی میکنند بهخصوص وقتی پای کیک در میان باشد! از آن طرف هم دو سه روز است که دخترک صاحب دوچرخه شده و خب یادگرفتن رکابزدن کلی تمرکز میخواست....
چند روز پیش
دخترکم روزها براي بنده قهوه درست ميكند، معلومه با دستگاه مخصوص دیگر. آن روز با همه خستگيهاش بعد از پارك و مدرسه باز هم داوطلب بود كه قهوه را درست كند. مثل همیشه و به تقلید از باباش، با دستهاش بخار قهوه را داد طرف خودش و گفت:
Oooh! What a lovely coffee!
چند روز پیشتر
تو تخت با هم کشتی میگرفتیم که یهو رو کرد به من و گفت:
Your eyes is(!) very sparkly!
بله، بنده مُردم از خوشحالی...
۱۳۹۱ اسفند ۳۰, چهارشنبه
آمد از ره فصل زیبای بهار
از آخرین خاطرات من و دخترکم در سال 1391
.
امروز، روز 29 اسفند، حسنیطور بنده با ایشان رفتم مهدشان. در طول ترم یک روز میشود مامانشان را هم با خودشان ببرند. بنده هم از قضا روز آخر سال را برای مکتب رفتن انتخاب کردهبودم!
بگذریم. اتفاقات جالبی افتاد. یکیش به شرح زیر است:
یکی از معلمها، بچه کوچکترها را جمع کردهبود و راجع به حشرات باهاشان صحبت میکرد. این گروه هفت نفره کسانی بودند مثل دختر بنده که تازه دارند انگلیسی یاد میگیرند. خلاصه خانوم معلم از "لیدیبرد" گفت و "اسپایدر" و اینکه "حالا شما هم یک اینسکتی بشوید و از داخل این تونلی که من درست کردم بخزید!"
نفر اول و دوم با اصرار خانوم معلم "اسپایدر" شدند. رسید نوبت دخترک. خانوم معلم پرسید: چه حشرهای هستی؟
ایشان بعد از مکث طولانی گفت: دایناسور! (با لهجه درست)
خانوم معلم که خندهاش را کنترل کردهبود گفت: فکر کنم دایناسور خیلی بزرگ است. حشرهها خیلی خیلی کوچیک هستند. میخوای یک حشره کوچولو انتخاب کنی؟
دخترک دوباره کلی مکث کرد و آخر سر گفت:
I am a very very small dinosaur
روشن است که چهار نفر بعدی هم "وری وری سمال دایناسور" بودند دیگر! :)
پیشاپیش رسیدن نوروز و سال 1392 را به شما دوستان عزیز شادباش میگویم. با بهترین آرزوها
۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
اندر مزایای خانهتکانی اینکه سالی یکبار میرسم به یک قوطی کوچک که کاغذها و نشانههای روزهای اول به دنیا آمدن دخترک را تمام سال در خود نگه داشتهاست. حتی اولین لباسش هم آنجاست. انقدر کوچک است که بدون زحمت، درون قوطیِ فسقلی جا شده. بین کاغذها یک شعر هست که پیرمرد همسایه وقتی سلما را برای اولین بار دید، برایش نوشت. یک کاغذی هم هست با سربرگ شرکتی که بنده در آن شاغل بودم، یک طرفش یعنی همان زیر سربرگ عدد و رقمهای کارم نوشتهشده و پشتش لیست خرید برای دخترک شامل تخت و کمد و اینها.
.
حالا غوطه خوردن در تمام این خاطرات یک طرف، بنده امشب در همین قوطی کوچک، لای همین کاغذها که حداقل دوبار دیگر تکانده شدهبودند، یک عدد ربع سکه هم پیدا کردم! نمیدانم بابانوئل (سنتا) برایمان عیدی آورده یا اینکه سریهای قبل بنده بینهایت در خاطرات غوطهور میشدم و این سکه جایی پنهان میشد یا که چی؟ به هر حال، اندر مزایای خانهتکانی این چیزها هم هست. گاهی آدم سکه هم پیدا میکند.
.
حالا غوطه خوردن در تمام این خاطرات یک طرف، بنده امشب در همین قوطی کوچک، لای همین کاغذها که حداقل دوبار دیگر تکانده شدهبودند، یک عدد ربع سکه هم پیدا کردم! نمیدانم بابانوئل (سنتا) برایمان عیدی آورده یا اینکه سریهای قبل بنده بینهایت در خاطرات غوطهور میشدم و این سکه جایی پنهان میشد یا که چی؟ به هر حال، اندر مزایای خانهتکانی این چیزها هم هست. گاهی آدم سکه هم پیدا میکند.
۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه
دستم بگرفت و پابهپا برد
1
امروز دخترک اولین چت عمرش را کرد.
چند روز پیش با آیپد مشغول بود به الکی تایپ کردن. گفتم: میدونی B کدومه؟ نشانم داد. دوباره پرسیدم: میدونی A کدومه؟ باز هم نشان داد. گفتم: اگر دوبار پشت هم بزنیشون، میشه "بابا". خیلی خوشحال شد و صد تا B و A را پشت هم ردیف کرد.
امروز که با پدر جانش که ماموریت تشریف دارند، چت میکردیم، دخترک آمد و برای باباش نوشت BABA و بعد هم کلی علامت قلب و بوس و اینها فرستاد...راستش بنده به باباش حسودیم شد یک کم.
.
2
خريد هفتگي را مي كرديم و سلما طبق معمول جلوي چرخ خريد نشسته بود و يك نفس با بنده صحبت مي كرد. همانطور كه به ليست خريد فكر مي كردم و رديف مواد و اينكه از چه راهي بروم كه كوتاهترين باشد (از سري درگيريهاي ذهنِ من) و به سخنرانيهاي خانوم هم گوش مي دادم، گفت: مامان، چرا مردم همه به من smile مي زنند!
.
3
كوك هم مي زنند ايشون :)
راستش تو مهدش برای اولین بار دیدم که سوزن میدهند دست بچههای دو و نیم ساله و میخواهند که کوک بزنند. برایم جالب بود. از مدیرش سوال کردم که خطرناک نیست و اصلا برای چی اینکار را میکنید. جواب داد: که تمام مدت مراقبشونیم که کار خطرناک نکنند و این که این کار برای کنترل دستشون خیلی خوبه و کمک میکند وقتی بخواهند بنویسند.
من هم خیلی دنبال یک همچین چیزی میگشتم. جرات نمیکردم سوزن معمولی بدم دستش. تا این که این را پیدا کردم. سوزنش پلاستیکی است و سرش هم گرد است!
۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه
sorry seems to be the hardest word
خسته از آن همه دست و پایی که تو آب زده بود، نشسته بود تو بغلم و با هم تلویزیون نگاه میکردیم. روش را برنگرداند ولی با تحکم گفت: دیگه تو آب ولم نکنی ها...
موهای خوشبوش را بوس کردم و گفتم: با اون تیوپهایی که به دستهات میبندی، نمیری زیر آب؛ دفعه قبل هم خودت دست و پا میزدی و شنا میکردی، فکر کردم خودت دست و پا میزنی وقتی ولت کنم. اما ببخشید که درست ازت اجازه نگرفتم. دفعه بعد تا خودت اجازه ندی، ولت نمیکنم.
باز هم روش را برنگرداند. باز هم بوسش کردم. ادامه برنامه را نگاه کردیم.
.
امیدوارم که دیگه این حس را توت تکرار نکنم که قادرم ولت کنم. امیدوارم فهمیده باشی که این دفعه هم اگر خیالم جمع نبود و اگر دستم از زیر مواظبت نبود، حتی با وجود اون تیوبها، هرگز ولت نکردهبودم.
.
ببخشید
۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سهشنبه
۱۳۹۱ بهمن ۳, سهشنبه
تا نیک ندانی که سخن عین صوابست/باید که بگفتن دهن از هم نگشایی *
دوستی نوشته بود که ماجرای بغضآلودی داشته و میخواسته برای مادرش تعریف کند تا کمی سبک شود که مادر پیشنهاد داده است: سعی کن در سکوت با بغضهایت کنار بیایی.
دوست داشتم بنویسم این جمله مامانِ دوستم را. کاشکی چند روز پیش که بغض داشتم و قاطی کردهبودم، مامانِ دوستم سر راهم سبز میشد و راهنماییم میکرد.آن وقت خیلی از حرفها همان جا فقط در دل خودم میبود.
مامان خودم البته همیشه می گوید که تا حرف را نزدی، او در بند توست ولی وقتی خارج شد تو در بند اویی. اما خب جمله مامانِ دوستم انگار آسانتر است فهمش.
سعدی*
۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه
خانه دل جارو کن و وانگه مهمان طلب
انگار یک پارچه سفید مخملی روی شهر کشیدند. روی خانه و حیاط ما. پاک شده همه جا. دل من هم دیشب پاک شد. فکر نمیکردم به این زودی به این پاکی بشود، اما خیلی وقتهای دیگر هم انرژیهای دور و برم را دست کم گرفته بودم. این بارهم همینطور. هفته پیش که جلوی خانه پر از گِل بود و ما تا مینشستیم تو ماشین، از ترس گلی شدن صندلی کفشهای دخترک را فوری درمیآوردیم، فکرش را هم نمی کردم که برف بیاید و این همه همهجا پاک شود. دلم را هم. پر بود از مسائل گِلی.
خدا رو شکر که برف اومد. خدا رو شکر که پایههای زندگیمان محکم است. خدا رو شکر. همین
۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه
از دوست به یادگار دردی دارم/ کان درد به صد هزار درمان ندهم
یک روز جمعهای بود که قرار بود دنیا تمام شود ولی نشد، یادتان هست؟ تهران بودم و میخواستم از خیابان ظفر خودم را برسانم فرهنگسرای نیاوران. یک ساعت و نیم هم زودتر راه افتادم. فکر کنم اغلب ساکنین تهران هم یا میخواستند از ظفر بروند فرهنگسرای نیاوران یا این که میخواستند آخرین چهارشنبه عمرشان را در ترافیک سپری کنند. این شد که بنده حدود دوساعت، بلکه بیشتر، با قدمهای مورچهای طول کشید تا خودم را به مکان مورد نظر برسانم که البته نیم ساعت بعد از شروع تئاتر بود و نرسیدم و آروزیش به دلم ماند. اما نکتهای که میخواستم بگویم این بود که در تمام راه و تمام آن ترافیکها، آلبوم یادگار دوست آقای ناظری چندین بار از اول تا آخر دوره شد و بنده با سرخوشی تمام پشت فرمان درحالتی که تقریبا ثابت بودم و قابل رویت اقشار پیاده، با ایشان چهچهه میزدم و حال مینمودم.
حالا هر بار که میشنوم "تا با غم عشق تو مرا کار افتاد" یاد آن شب و کوچه پسکوچههای مملو از ماشینِ شهرم میافتم.
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا
ما را سر تازیانهای بس باشد
۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه
غم دل چند توان خورد که ایام نماند*
امشب گریه کردم. حسابی. کسی نبود. دوستی آنور مرزها میدانست که بارانی شدهام و همین. سکوت کرده بود تا خالی شوم. خیلی بهترم. مشکل البته هنوز به قوت خودش باقیست اما این گلولهای که از داخل دلم داشت خفهام میکرد اندکی آب شد.
مشکلات هستند دیگر. دخترک با همه عشقی که به من میدهد، آنچنان معادلات زندگیم را پیچیده کرده که با هیچ منطق و ماشین حسابی نمیتوانم حلشان کنم. شوهر جان هم هست. سرش انقدر شلوغ است که امشب تازه فهمید که من حالم داغان شده است. بعد هم از زور خستگی خوابش برد. همین شد که بنده در تنهایی اشک ریختم.
دمی با غم به سر بردن، جهان یکسر نمیارزد
*به می بفروش دلق ما، کزین بهتر نمیارزد
مرسی پریسا جان بابت این بیت حافظ
حافظ *
۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه
۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه
هستیم ما هم!
حقيقتش اين است كه معلمي كه اجازه مي دهد بچه هاي كوچولوي سه ساله بهش وابسته بشوند و دوستش داشته باشند، طوري كه هي سر كلاس ماچش كنند ( اونهم كسي مثل دخترک من كه به اين راحتي ها ماچ نمي ده و نمي كنه)؛ خيلي لوس و ننر است اگر يهو ول كند و برود...
دختركم از ايران كه برگشت، اولین روزی که رفت مهدکودک، گفت "تيك كر مامي" و رفت سر كلاس، به عشق معلمش بود. به قول خودش معرّم! حالا از پريروز كه وسط كلاس ديده كه ايشان نمي آيد و بقيه معلمها هستند به جايشان، كلا دلش
دختركم از ايران كه برگشت، اولین روزی که رفت مهدکودک، گفت "تيك كر مامي" و رفت سر كلاس، به عشق معلمش بود. به قول خودش معرّم! حالا از پريروز كه وسط كلاس ديده كه ايشان نمي آيد و بقيه معلمها هستند به جايشان، كلا دلش
نمي خواهد مدرسه برود و برنامه گريه زاري دوباره شروع شده.
دوست دارم دوباره بنویسم، حتی شده چند جمله بیربط.
۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه
میشد که با من هم باشد!
You know what happens when someone lets go of your hand? You get it back! It's a good thing. All those who let go are still there. They all still love you, but it means you get your hand back. It means you have time. Not to wash the dishes, to do something with. To get out there, to find the diseases, to cure, to take it to the next level, it means invent the Baily's method. You got to get out there, do something and don't look back!
Grey's anatomy, S9, E3
Grey's anatomy, S9, E3
وقتی که بچه دکتر بیلی خیلی راحت ازش جدا شده بود و رفته بود مهد. یکی از مشکلات این روزهای من که هیچکس نه دلداری داد، نه به روی خودش آورد و اصلا نه فهمید که من چه مرگم است. خوب است که لااقل تو فیلمها بعضی از آدمها فورا درد همدیگر را میفهمند.
۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه
تو باترفلای منی، فسقلی
نگاهم مانده بود به علامت کافیشاپ. حواسم به قدری پرت بود که قهوه داخل دهانم را سوزانده بود و من ککم هم نگزیده بود. تا چند دقیقه قبل خیالم راحت بود. حتی به خریدم هم رسیده بودم. با خودم گفته بودم اگر ناآرامی کرده بود، حتما به من زنگ میزدند و چند دفعه هم تلفنم را نگاه کرده و به خودم بالیده بودم که دخترک دیگر بزرگ شده و آرام گرفته است. اما قبل از نوشیدن اولین جرعه قهوه ملتفت شدم که تلفنم از صبح قطع بوده و اگر هم تماسی گرفته باشند، متوجه نشدهام. این شد که دهانم سوخت و بنده هم از حالت سرخوشیِ مادرانه خارج شدم.
ده دقیقه به آخر کلاسش مانده بود و انگار نمیگذشت. قهوه دوست داشتنیِ همیشگی هم مزه آبِ جوشِ تلخی را میداد که باید نوشیده میشد تا اثر زمان را یک کم کمرنگ کند. البته بیشترین اثرش را بعد از سوزاندن دهان، روی افزایش استرس میگذاشت و باعث میشد رودههایم که سابقه طولانی در جواب دادن به استرس کل بدنم را دارند، به هم بپیچند و از سر و کله هم بالا بروند. از کافیشاپ زدم بیرون. دلم برای رودهام میسوخت. همهاش سی و یک سالش بیشتر نیست.
چشمم به دنبال ساعت 11.5 میگشت. از این دیوار مرکز خرید به آن یکی. گوشم را هم تیز کرده بودم که صدای "مامان، مامان"ِ دخترک را از دور بشنوم. دو دقیقه مانده بود به 11.5 عزیز که نصف قهوه باقیمانده را شوت کردم در سطل زباله و از آخرین سری پلهها رفتم بالا تا به کلاس دخترک برسم.
خوبی کلاسش این است که مثل آکواریوم میتوانی داخلش را ببینی. اولین باری که تنها ماندهبود، من دو ساعت تمام روی همین پلهها جلوی این شیشه آکواریوم نشسته بودم و سعی کرده بودم نگاهش نکنم و وانمود کنم کتاب میخوانم تا آرام شود و تنهایی را تاب بیاورد. اما او در عوض دنبال فرصت بود تا چشم در چشم شویم و با نگاهش به من حالی کند دلتنگیش را.
به شیشه که رسیدم، باورم نشد که خودش بود بدون گریه و بازی میکرد و اصلا حواسش به شیشه و این که من باید پشتش باشم، نبود. خوشحال شدم. خیلی بیشتر از آن که بتوانم وصف کنم. چند پله برگشتم پایین تا من را نبیند و یک کم دیگر بازی کند و من بتوانم خوشحالیم را سر و سامان بدهم. رودههایم ناگهان از فشار رها شده بودند.
یواشکی از روی پلهها به ساعت داخل آکواریوم نگاه کردم. دقیقا 11.5 بود. رودههایم از خوشحالی دخترک را تشویق میکردند. رفتم بالا و پشت شیشه صبر کردم. به قدری سرگرم بود که اصلا متوجه من نشد. میخواستم از همان پشت هم حالیش کنم که خوشحالم، اما نشد. ناچار رفتم پشت درِ کلاس. یکی دیگر از مادرها از قیافهام فهمید. گفت: "مثل اینکه این دفعه مانده!" و من فقط به "خیلی خوشحالم!" بسنده کردم. میخواستم در آغوش بگیرمش دخترک فسقلیام را.
رفتم تو. صدایش کردم. برگشت. نیامد جلو. گفتم بیا تو بغلم. آی اَم پراود آو یو. وِل دان!* لبخند زد. آمد تو بغلم. بوس داد. بهم گفت که باتِرفلای** درست کرده است. گفتم وِر ایز ایت؟ گو اَند برینگ ایت فور می!*** رفت که بیاورد پروانهاش را. دور چشمهایش یک کم صورتی بود، معلوم بود گریه کرده ولی خود چشمانش برق میزدند. انگار که جایی را فتح کرده باشد. باورش شده بود که میتواند.
*I am proud of you, well done!
** butterfly
***where is it? go and bring it for me
ده دقیقه به آخر کلاسش مانده بود و انگار نمیگذشت. قهوه دوست داشتنیِ همیشگی هم مزه آبِ جوشِ تلخی را میداد که باید نوشیده میشد تا اثر زمان را یک کم کمرنگ کند. البته بیشترین اثرش را بعد از سوزاندن دهان، روی افزایش استرس میگذاشت و باعث میشد رودههایم که سابقه طولانی در جواب دادن به استرس کل بدنم را دارند، به هم بپیچند و از سر و کله هم بالا بروند. از کافیشاپ زدم بیرون. دلم برای رودهام میسوخت. همهاش سی و یک سالش بیشتر نیست.
چشمم به دنبال ساعت 11.5 میگشت. از این دیوار مرکز خرید به آن یکی. گوشم را هم تیز کرده بودم که صدای "مامان، مامان"ِ دخترک را از دور بشنوم. دو دقیقه مانده بود به 11.5 عزیز که نصف قهوه باقیمانده را شوت کردم در سطل زباله و از آخرین سری پلهها رفتم بالا تا به کلاس دخترک برسم.
خوبی کلاسش این است که مثل آکواریوم میتوانی داخلش را ببینی. اولین باری که تنها ماندهبود، من دو ساعت تمام روی همین پلهها جلوی این شیشه آکواریوم نشسته بودم و سعی کرده بودم نگاهش نکنم و وانمود کنم کتاب میخوانم تا آرام شود و تنهایی را تاب بیاورد. اما او در عوض دنبال فرصت بود تا چشم در چشم شویم و با نگاهش به من حالی کند دلتنگیش را.
به شیشه که رسیدم، باورم نشد که خودش بود بدون گریه و بازی میکرد و اصلا حواسش به شیشه و این که من باید پشتش باشم، نبود. خوشحال شدم. خیلی بیشتر از آن که بتوانم وصف کنم. چند پله برگشتم پایین تا من را نبیند و یک کم دیگر بازی کند و من بتوانم خوشحالیم را سر و سامان بدهم. رودههایم ناگهان از فشار رها شده بودند.
یواشکی از روی پلهها به ساعت داخل آکواریوم نگاه کردم. دقیقا 11.5 بود. رودههایم از خوشحالی دخترک را تشویق میکردند. رفتم بالا و پشت شیشه صبر کردم. به قدری سرگرم بود که اصلا متوجه من نشد. میخواستم از همان پشت هم حالیش کنم که خوشحالم، اما نشد. ناچار رفتم پشت درِ کلاس. یکی دیگر از مادرها از قیافهام فهمید. گفت: "مثل اینکه این دفعه مانده!" و من فقط به "خیلی خوشحالم!" بسنده کردم. میخواستم در آغوش بگیرمش دخترک فسقلیام را.
رفتم تو. صدایش کردم. برگشت. نیامد جلو. گفتم بیا تو بغلم. آی اَم پراود آو یو. وِل دان!* لبخند زد. آمد تو بغلم. بوس داد. بهم گفت که باتِرفلای** درست کرده است. گفتم وِر ایز ایت؟ گو اَند برینگ ایت فور می!*** رفت که بیاورد پروانهاش را. دور چشمهایش یک کم صورتی بود، معلوم بود گریه کرده ولی خود چشمانش برق میزدند. انگار که جایی را فتح کرده باشد. باورش شده بود که میتواند.
*I am proud of you, well done!
** butterfly
***where is it? go and bring it for me
۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سهشنبه
درباره من - اواخر تابستان 91
هماکنون یک مادر 31 ساله هستم، به دنبال پیدا کردن مهدکودک برای دخترم که تا دو سه ماه دیگر، سه ساله میشود. از دوران نوزادی با هم کلاس مادر و کودک میرفتیم و دخترک سه هفتهای میشود که یک کلاس در همان مجموعه میرود که مادرها شرکت نمیکنند. کلاسش فقط دو ساعت در هفته است و تا اینجای کار خیلی سخت! دل کندن را مثل من بلد نیست و من سعی دارم یادش بدهم. ضمن این که فارسی را خوب بلد است ولی انگلیسی خیلی کم. با هم انگلیسی هم کار میکنیم. برای هر دویمان خوب است.
خلاصهاش این که این روزهایم مشغول آماده کردن دخترک هستم برای جدا شدن. گیرم که این جدا شدن، فقط دو سه روز در هفته باشد و زمانش هم مثلا از صبح تا ظهر. برای هر دویمان سخت است. گفتم که، یکی باید پیدا شود اول به خودم یاد بدهد.
۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه
مامانِ خوشگلی که من هستم یا روزهای دختر در اینترنت 9
گوشهای از خاطرات من و سلما در آگوست 2012
30.08.12
دیشب در اوج خستگی بودیم که سلما از پشت مبل با یک خنده مشکوکی بهمان گفت: من خیلی دخترِ خوبی هستم. من و نوید لبخند زدیم. ایشان ادامه دادند: کیفم را با بابانوید شر* میکنم. ما همچنان در خستگی لبخند میزدیم. چنند لحظه بعد دیدیم که با وسایل کیفِ باباش مشغول است!
*share
*share
29.08.12
یکي از لحظه هاي حساس تو زندگي من و سلما. براي قدمهاي مورچه ايش تشويقش كردم و باهاش خداحافظي كردم و الان در فاصله چند متري اين كلاس كوچك منتظرش نشستم تا ياد بگيرد بالهايش را يواش يواش امتحان كند.
.بله. سلما خانوم در دو سال و نه ماهگي دارد مهد را تجربه مي كند
.بله. سلما خانوم در دو سال و نه ماهگي دارد مهد را تجربه مي كند
28.08.12
شب نشسته بودیم جلوی تلویزیون که سلما خانوم با آیپدشون تشریف آوردند. گفت: میخوام برم یوتوتوب* کارتون ببینم! دستش خورد روی گوگلمپ**. دستش را گذاشت روی یک نقطهای و به باباش گفت: شما کار داشتی رفتهبودی اینجا. یک جای دیگر را نشان داد و گفت: من هم اینجا بودم. جاهای مختلف را نشان میداد و آدمهای مختلف را یاد میکرد که هرکدام یکجای دنیا هستند. دستِ آخر هم گفت: اینجا سرِکارِ من است!
نقشهخوانی از کارهایی است که عمه خانومش به دختر ما یاد داد. خیلی هم ممنونیم ازش.
* youtube
**google map
نقشهخوانی از کارهایی است که عمه خانومش به دختر ما یاد داد. خیلی هم ممنونیم ازش.
* youtube
**google map
26.08.12
نهار میخوردیم. رفتهبودم تو حالت جدیِ خودم و داشتم برای نوید توضیح میدادم که چرا فلان چیز را دوست ندارم. سلما که همیشه بین حرفهای بزرگانه ما، ماجراهای خودش را تعریف میکند؛ نگاه عاقلاندرسفیهی به هر دویمان کرد و با جدیت گفت: اگر دوست نداری، دوست ندار!
ما هم کلی لذت بردیم از این توصیه روشنفکرانه دخترمان.
25.08.12
"آفرين، صد آفرين، هزار و سيصد آفرين، دختر خوب و نازنين، فرشته روي زمين"
سلما خانوم يك ساعت است مشغول حفظ كردنش است. با پشتكاري بي نظير.
سلما خانوم يك ساعت است مشغول حفظ كردنش است. با پشتكاري بي نظير.
23.08.12
امروز تو فرودگاه جفتمان از اين زرافه خوشمان آمد و به عنوان يادگار سفر خريديمش. پيشنهاد دادم اسمش باشد "مايا". سلما هم قبول كرد. تو هواپيما نشسته بوديم، شنيدم كه رو به زرافه مي گفت: "نادر" بيا! نادر بيشين كنارم! برو پايين نادر!!!
خيلي خنديدم. هرچه هم فكر كردم نفهميدم كي اسم نادر را شنيده بوده. به هر حال، اين شما و اين نادرِ ما :)
17.08.12
با سلما و یکی از دوستانم بازی میکردیم که سلما چشمش به لاکِ پای دوستم افتاد. به پای خودش که مدتی است بی لاک مانده، نگاه کرد. بعد از مکث، با هیجان گفت: من که لاکپشت ندارم!
من و دوستم طول کشید تا بفهمیم "لاکپشت" قضیهاش چی است!
15.08.12
ببعیاش را نشانده تو ناتیکورنر*.
به من گفت:" داشت جیغ میزد، گذاشتمش ناتیکورنت! حواسم هم به ساعت هست."
رو کرد به ببعی:"به چیزی دست نزنیها!"
*naughty corner همان گوشهایست که برای تنبیه استفاده میشود.
12.08.12
دخترک سرما خوردهاست. تب دارد و از چشمها و بینیش آب میریزد. امروز هم حسابی ازش کار کشیدیم. یک ساعت پیش با بابانوید رفت بیرون که تو ماشین خوابش برد. وقتی رسید خانه، موهاش خیس عرق بود. با کلاه و لحاف آوردمش تو که بدتر نشود و یک کم بعد هم با سشوار موهاش را خشک کردم.
دستم را به همراه باد داغ میزدم لای موهای نرم و نازکش تا خشک شوند. بغض امانم نمیداد. فکر بچههای زیر آوار یک لحظه رهام نمیکند.
خدایا...
دستم را به همراه باد داغ میزدم لای موهای نرم و نازکش تا خشک شوند. بغض امانم نمیداد. فکر بچههای زیر آوار یک لحظه رهام نمیکند.
خدایا...
10.08.12
مامانم برای سلما یک کیف صورتی از ایران فرستاده است که امروز صبح رسید دست سلما. الان با باباش میرفت بیرون، کیف را گرفت دستش و میخواست چکمههای صورتیاش را هم بپوشد. گفتم: گرمه. این صندلهات را بپوش.
گفت: آخه اینها که پینک (pink) نیستن!
ست میکند کیف و کفشش را! :)
گفت: آخه اینها که پینک (pink) نیستن!
ست میکند کیف و کفشش را! :)
08.08.12
ما، سه نفری، همینجور داریم تیم ایران را تشویق میکنیم؟! :)
05.08.12
اگر يك روز مواجه شديد با دو تا چشم غمگينِ نگران از جدايي، بدانيد و آگاه باشيد كه رفتنِ لب دريا مستقيم از فرودگاه، گزينه خيلي بهتري از خانه خاليست. حتي مي تواند باعث برق زدن چشمها در آن وضعيت غم انگيز هم بشود. البته اميدوارم كه در اين شرايط قرار نگيريد.
03.08.12
مبایل من را گرفته دستش و بهم میگوید: بذار عکست را بگیرم، انقدر خوشگلی!
چی کار کنم آخه؟!
چی کار کنم آخه؟!
آروم جون یا روزهای دختر در اینترنت 8
گزیدهای از ماجراهای من و سلما در سپتامبر 2012
11.09.12
رنگهای سلما اینجوریاند که: پینک، یلو، وِد (به جای رِد)، گرین،پرپل، آبی، کت ایز بلک!
pink, yellow, ved (instead of red), green, purple, AABI, cat is black
مثلا داریم از در میریم بیرون، سلما رو به من: مامان! کفشِ "کت ایز بلک"ِت را میپوشی؟
pink, yellow, ved (instead of red), green, purple, AABI, cat is black
مثلا داریم از در میریم بیرون، سلما رو به من: مامان! کفشِ "کت ایز بلک"ِت را میپوشی؟
08.09.12
مشغول بهمریختن اتاقش بود. من را دم در اتاقش دید. اصولا کاری هم به ریخت و پاش ندارم بنده. به من نگاه کرد و گفت: همه چیزها را ریختم. میخوام یک چیزی به خودم نشون بدم!
08.09.12
وسط صحبت مهم. من رو به سلما: چرا؟ سلما: چووون، واسه اینکه...من تمیزم...پیش همه عزیزم.
هر دفعه!
هر دفعه!
08.09.12
یک کاری را که میدانست نباید انجام بدهد، جلوی چشم من انجام داد. من هم تو این شرایط یک جوری نگاه میکنم که حساب کار دستش باشد. خیرهخیره به من نگاه کرد و به کارش ادامه داد. بعد هم گفت: شما خوبین؟!
05.09.12
بعضی روزهای مادری هم اینگونه رقم میخورد که باید دو ساعت بشینی روی پله وسط مرکز خرید و سرت را فرو کنی در کتابی و نادیده بگیری بغض دخترت را که به عقیده خودش رفته مدرسه و یک لحظه هم بغض رهایش نمیکند و میپایدت تا بلکه نگاههایتان با هم تلاقی
کند و اشکش سرازیر شود.
در همین حین تا من کتاب بخوانم و متوجه شوم که یک آدامس سمج از پله، مهمانِ لباسم شده؛ سلما با خانوم معلم مهربانش که در دنیای خود او را "خاله" صدا میکند با همان بغضش بازی کرد. یک کارت خوشگل هم درست کردند که توش نوشته:
Dear Mummy and Daddy
Love
Salma xx
در همین حین تا من کتاب بخوانم و متوجه شوم که یک آدامس سمج از پله، مهمانِ لباسم شده؛ سلما با خانوم معلم مهربانش که در دنیای خود او را "خاله" صدا میکند با همان بغضش بازی کرد. یک کارت خوشگل هم درست کردند که توش نوشته:
Dear Mummy and Daddy
Love
Salma xx
02.09.12
"ا
وه ماي گاد!"، سلما در حينِ تماشايِ تيمي.
01.09.12
وقتي رسيديم خانه، خوابش برده بود. گذاشتمش تو تختش، بهش نگاه كردم و تو دلم گفتم "آروم جونمي".
منتظر شدم تا صبح ببينمش. ازش پرسيدم: شما آروم جوني؟ يك كم فكر كرد: نه، نيستم. من: چرا هستي.
منتظر شدم تا صبح ببينمش. ازش پرسيدم: شما آروم جوني؟ يك كم فكر كرد: نه، نيستم. من: چرا هستي.
سلما: فكر مي كنم نيستم. من سلما خانومم!
اشتراک در:
پستها (Atom)