۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

فرق من و تو


تو این قدرت را داشتی که من سر­به­هوا که یک عمر ترس این بود که بالاخره یک روز راستی­راستی بیفتم تو چاه را متقاعد کنی که برای حفظ جان انواع حلزون با لاک و بی لاک، در پیاده روی هایم، بدون وقفه زمین را نگاه کنم و هر از گاهی جفتکی بزنم تا حلزونی را رد کرده باشم.

بعد، نمی فهمم که من چرا نمی توانم تو را متقاعد کنم که " کارت با اتو تموم شد بذارش سر جاش"؟
*****
پی نوشت:
یعنی راستش بانو دلش نیومد یک نفره بره قاضی! و یاد این افتاد که توی این دو سالی که در خانه فعلیشون ساکنن، اگر 400 بار با هم از در اومده باشن تو، عین 400 بار آرام به اش گفته چراغ رو بزن و اون هنوز هم یادش نمی مونه که یک چراغ دیگه رو روشن کنه تا آرام چراغ دم در رو خاموش! و این هم که خودش تونسته کلی فرهنگ مثبت اندیشی را پایه ریزی کنه...
خلاصه این که حالا بیشتر می فهمم.

هیچ نظری موجود نیست: