بانو وقتی کوچک بود، خیلی کوچک شاید، در جواب این سوال که "مامانت رو بیشتر دوست داری یا باباتو؟" می گفت:" اصلا نباید این سوال رو از یک بچه بپرسید. یک بچه چه جوری می تونه بین مامان و باباش یکی را انتخاب کنه؟" بانو این موضوع را به دقت یادش است.
بانو وقتی مدرسه می رفت، با پسر یکی از اقوام که تمام تعطیلات و آخر هفته ها و مسافرت ها با هم بودند، همسن بود. از همان اول با هم مهدکودک رفتند و بعد کلاس زبان. بعد هم که هر ثلث با هم امتحال داشتند و با این که در یک مدرسه نبودند ولی درس خواندن هایشان زیادی با هم بود. در این بین بعضی از اقوام دوست داشتند بدانند که کی زرنگ تر است یا نمره هایش بهتر است یا از همین حرف ها. بانو و دوستش هم عین دو سرباز از هم محافظت می کردند و در جواب هر گونه خاله زنک بازی می گفتند:" ما با هم دوستیم. شرایطمان هم یکسان نیست که ما را با هم مقایسه کنید." و بانو از خودش مطمئن است که هیچ گونه رقابتی هم با دوستش نداشت.
بانو امروز متوجه شد که حتی یک مرد بزرگ هم اگر بدون ملاک درست، مبنای مقایسه قرار بگبرد، دردش می آید.
بانو فکر می کند که دیگران، برای مقایسه هایشان، چه ملاکی دارند؟ چگونه می شود از دستشان فرار کرد؟ و چگونه می توانی از خودت دفاع کنی وقتی قیاس طرف را قبول نداری و کودک هم نیستی که حرفت را رک، بگویی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر