۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

دست از طلب ندارم


دیروز مهمونهامون برگشتن ایران. شب با تلفن با برادرم صحبت می کردم، می گفت همچین ناراحت هم نیستی ها! گفتم: اِه! چه طور مگه؟ گفت: بابا جون تو ما رو هم به زور تحمل می کنی، حالا یک ماه و نیم ه که با مامان و بابای آرامی! صدات که ناراحت نیست!! من هم هر چی به اش گفتم که من دارم سعی می کنم که "آدم" شوم و این روزها را بدون تعارف دوست داشتم ، باورش نشد! شاید هم شد چون من حدود پنج دقیقه داشتم رفع اتهام می کردم (1-2).

همین.

هیچ نظری موجود نیست: