۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

ماه


زن در مقابل آینه ایستاده بود و خودش را در نور کم اتاق نگاه می کرد. روزهای بارانی به محض این که از خواب بیدار می شود چراغ را روشن می کند. هر چند که چراغ هم زیادی پر نور نیست. با این که لباسش را هم پوشیده بود، اما هنوز دلش می خواست که تا لحافشان گرم است، به زیر آن بخزد و به ادامه خوابش در یک صبح بارانی بپردازد. چشم هایش را نگاه کرد که هنوز اثر خواب در آن ها نمایان بود. ابروهایش هم تک و توک در آمده بودند و بعد از ظهر باید فکری برایشان می کرد. به صورتش هم فقط کرم مرطوب کننده اش را زده بود و همین. زیاد در بند آرایش کردن نبود. لباسهایش هم مرتب بودند و تمیز. معمولا هم از نظر رنگ و جنس با هم جور بودند. نگاه آخر را که به خود انداخت، با وجودی که همه چیز مثل هر روز بود، احساس ناخوشایندی به او دست داد. با خودش فکر کرد که من استعدادش را دارم که بسیار آراسته تر از وضعیت الان از خانه خارج شوم. افکار منفی هجوم آورده بودند. سعی کرد رویش را از آینه برگرداند و رفت به سمت میز تا عطرش را بردارد. در همان حین مرد که بالاخره رضایت داده بود از دستشویی بیرون بیاید و لباس بپوشد در چهارچوب در ظاهر شد. نگاهی به زن کرد و با جدیت گفت: عین ماه شب چهارده می مونه!

هیچ نظری موجود نیست: