۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

علم غیب

دیشب بعد از افطار دوست صمیمی دوران دانشگاهم که سه سال با هم زندگی کردیم و رفت و آمد خانوادگی هم داریم، زنگ زد. خیلی خوشحال بود. با ذوق گفت: یک خبر خوب دارم. حدس بزن! یک کم من و من کردم. همه آدم های مشترک که یک لشکر می شوند، آمدند جلوی چشمم. کلی هم اتفاق مختلف شروع کردند به رژه رفتن از جلوی چشمم. از حرف زدن بچه فامیل آن ها تا لندن آمدن یکی از هم کلاسی هایمان.
بعد از دو سه دقیقه گفتم: ش. داره عروسی می کنه!! دوستم چند لحظه سکوت کرد. شک کردم که حدسم درست بوده است. دوباره با صدای بلندتر حدسم را تکرار کردم و او باورش شد که من واقعا حدس زده بودم! یک کم با هم خوشحالی کردیم. من دوباره پرسیدم: با کی؟ گفت: با یکی از دوست های ب.ب. گفتم: م. ک؟!
در این لحظه بود که فک خودم و همسرم و دوستم با هم افتاد! تا دو ساعت بعد هم سرم درد می کرد...

هیچ نظری موجود نیست: