۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند؟

ساندرا در یک خانواده اسکاتلندی کاتولیک به دنیا آمده است. در کودکی دختر بچه بازیگوشی بوده و این طور که خودش می گفت هم در بازی های روزانه از درخت بالا رفته، هم یک شب برای دیدن پسرعمویش از طریق پنجره اتاقش و درختهای روبروی آن از خانه فرار کرده است. با این حال، وقتی پدرش به او گفته که حق ندارد بدون اجازه از خانه خارج شود، هرگز سرپیچی نکرده است. قلدر بوده است و با پسرها بزن بزن می کرده است.

با این توصیفات نوجوانی خود را در یک شهر نسبتا کوچک در اطراف گلاسکو گذرانده است. با خانواده اش به کلیسا می رفته و از این که از کشیش سوال بپرسد باکی نداشته است. یکی از سوال هایش هم این بوده که: "خدا که در انجیل تمام موجودات و اشیا را با اسم مجزا خطاب کرده است، اسم خودش چیست؟ چرا فقط به او می گوییم "لرد"؟ "و کشیش هم جواب قانع کننده ای برای سوال او نداشته است.

در سن نوزده سالگی با یک مرد بودایی ازدواج کرده است. برای این که حس کنجکاوی اش را ارضا کند، در زمینه مکتب آن ها تحقیق کرده است. کم و کیفش بماند، اما حدود هفت - هشت سال همسر این فرد بودایی بوده است. چهار فرزند هم داشته اند. دو دختر و دو پسر. بچه ها را به شیوه خودش بزرگ کرده است. می گفت که آن ها را می برده است در باغچه و انواع و اقسام جانوران را به ایشان نشان می داده است. یکی از پسرهایش در اثر تزریق اشتباهی واکسن دچار یک نوع بیماری روانی (آتیستیک) شده است. در همان حین هم از شوهرش جدا شده است، و خانواده اش که او را مقصر در جدایی می دانستند، او را تنها گذاشته اند.

او مانده بوده است با چهار بچه قد و نیم قد که یکی شان هم از مریضی عجیبی رنج می برده است. دوران سختی را پشت سر گذاشته است. بعد از این که به خودش مسلط شده، رانندگی یاد گرفته و در کلاس های گروهی برای بیماری پسرش شرکت کرده است. به تدریج توانسته با مریضی او کنار بیاید. در آشپزخانه یک رستوران هم کار گرفته است و خلاصه، روزگار را گذرانده است.

بعد از چند سال با یک مرد انگلیسی آشنا می شود و الان سالهاست که با هم زندگی می کنند. می گفت: همه جوره از پسرم مراقبت می کند و به طرز عجیبی پسرم از همان اول با او دوست شد.

سکینه را با یک لباس پوشیده دیدم. با یک مقنعه بزرگ سفید نخی. صورت روشن. از آن هایی که آرامش درونشان در صورتشان معلوم است. گفت من چهار سال است که تغییر کرده ام. وقتی علتش را پرسیدم، گفت:" در خانه دوستم تابلویی بود که همیشه توجهم را به خودش جلب می کرد. یک بار از او سوال کردم که قضیه این تصویر چیست؟ او برایم ماجرای کربلا را تعریف کرد. از عظمت واقعه تا سه روز با کسی حرف نزدم و بعد هم بدون درنگ مسلمان شدم!"

او هر روز بعد از کارش در رستوران، به مرکز مسلمان ها می آید و تا غروب آنجا می ماند. دعا می خواند و در کلاس های مذهبی شرکت می کند. ترجمه قرآن را خوانده است. سخت مشغول یادگیری عربی است. خودش می گفت: من تشنه ام!
بچه هایش بزرگ شده اند. حدود بیست سالشان است. با همان مرد انگلیسی زندگی می کند. می گفت: از این که بالاخره اسم خدا را فهمیدم خوشحالم.

بانو هم از این که او را پیدا کرده است، خوشحال است. بسیار خوشحال.

هیچ نظری موجود نیست: