بانو در ماشین نشسته بود. طبق معمول در ترافیک زیر پل صدر گیر افتاده بود. البته آن روز ترافیک کمی هم از همیشه بیشتر بود، چرا که اولین روزهای ماه رمضان بود و نزدیک غروب. از رادیو اسامی خدا، همان خدای هزار اسم خانم شین، پخش می شد. همان که معمولا بعد از آن ربنا پخش می شود. تا آن جا که یادم است آقای آرام هم پشت فرمان بود و ما داشتیم خودمان را می رساندیم به خانه ما تا افطار کنیم. چیزی از نامزدیمان نمی گذشت، چهار سال پیش بود.
بعضی از صحنه ها نمی دانم چرا از جلوی چشمانم دور نمی شوند و این صحنه و صدای دعا و گرگ و میش هوا و شلوغی آن روز هم یکی از آن هاست. یادم است که روبروی نان و شیرینی سحر که رسیده بودیم، دیگر ربنا شروع شده بود. یک حسی در دلم به وجود آمده بود که می دانم اگر تمام این صفحه را پر کنم قادر نیستم بیانش کنم، اما همین بس که ته دل آدم ضعف می رود و اشکش هم می ریزد. از خوشحالی. از خوش بختی. از این که دم غروب است. از این که مردم همه عجله دارند که بروند خانه. از این که در نان فروشی غلغله است. از این که دعای ربنا از رادیو پخش می شود. از این که همراهت کنارت است. از این که خاموش است و در این فضای عجیب غرق شده است. از این که خانه تان نزدیک است. از این که چای مامان در انتظارتان است. از این که مهمانید. و این مهمانی چه عظمتی دارد.
***
نگران بودم. قبل تر ها چند روز مانده به این ایام بی اختیار خوشحال می شدم و ته دلم ضعف می رفت. شاید از این که باز هم به مهمانی دعوت شده ام. اما امسال این حس نمی آمد و مرا نگران کرده بود. نگران دلم شده بودم. نگران زنگار. نگران تاریکی. نگران نرسیدن به آن حس ذوقی که بی اختیار اشکت بریزد.
***
مثل خیلی از آخر هفته ها، رفتیم مغازه الوان تا کمی خرید کنیم. در الوان به قول معروف شیر مرغ ایرانی هم هست . گوشت، مرغ، برنج، لوبیا سبز، رب گوجه فرنگی یک و یک، کره، پنیر، کمی میوه و نان عربی برداستیم. حدود یک ربع در صف ایستادیم تا پولشان را حساب کردیم و آمدیم خانه. در راه به مردمی که در صف دیده بودم فکر می کردم. به این که در الوان معمولا فقط یک نفر جلوی آدم است و امروزنمی دانم چند نفر بودند شاید ده نفر. در آن مغازه نه چندان بزرگ. در انگلیس. مردمی که اغلب مثل من کیلومتر ها با خانه و خانواده شان فاصله داشتند. همان ها که از رادیو صدای دعا نمی شنوند و در شهر شلوغی نزدیک افطار را نمی بینند. مردمی که اما دلشان شاد بود از بابت مهمانی. آن آقایی که یک چیزی به عربی به من گفت و با لبخند جایش را به ما داد.
می خواستم مقداری مایه لوبیا پلو درست کنم برای روزهایی که گرسنه می رسیم خانه و افطاری نداریم. لوبیاها را ریختم در ظرف و بعد از مدتها شبکه سلام را گرفتم. میان برنامه داشت و سرودی پخش می شد. لوبیا ها را اول سر و ته شان را می گرفتم، بعد هم دسته شان می کردم و خرد. سرود مرا با خود برد به روزهایی که دلم پاک تر بود و کمتر زنگار داشت. شاید همان چهار سال پیش. شاید همان روزهایی که با خانواده مان افطار می کردیم. و شاید همان روزهایی که نمی بایست دعای ربنا و اذان را تنظیم کنیم. لوبیا ها را تکه تکه می کردم که دیدم اشکم می ریزد و ته دلم ضعف می رود.
* از دعای 43 صحیفه سجادیه در مورد ماه نو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر