۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

از عاشقی بی تاب

آهای روزگار! من، چشام گریوندنی نیست
آهای روزگار! من، دلم سوزوندنی نیست

تو که خیلی حقیری
جهانش موندنی نیست.

یه پنجره واسه غروب آفتاب
یه ایوون واسه لحظه های مهتاب
یه دل! یک دل از عاشقی بی تاب
همین ما را بس

همین ما را بس.

یاد روزهای خوابگاه به خیر. چه قدر به ف. اصرار می کردیم که چون صداش خوب بود این رو برامون بخونه. چه احساس قدرتی به من دست می داد وقتی فکر می کردم که دلم شکستنی نیست.امروز که توی راه یاد این شعر افتادم و با خودم زمزمه اش کردم، تمام احساس خوش اون روزها یهو اومدند توی دلم.

هیچ نظری موجود نیست: